لوک: فکر میکنم امروز دیگه کار زیادی انجام ندم... وقتی اونا اخراجم کردن، نگهبانیِ شب رو تو یه فروشگاه بهم پیشنهاد دادن. اما، دیگه نمیتونستم تاریکی و دزدهارو تحمل کنم. به علاوه، وقتی آدمایی توی حکومت از قبل کلی چیز ارزشمند رو دزدیدن، دیگه نمیخوام دزدهای بیچاره رو تعقیب کنم. خودش: چند وقته پشت تاکسی میشینین؟ (لوک مکث کرد. در سکوت بهم نگاه کرد. دوباره به آرامی لیوانش رو پر کرد.) راوی: فکر کردم صدام رو نشنیده بنابراین سوالم رو تکرار کردم. خودش: چند وقته پشت تاکسی میشینین؟ لوک: از وقتی که دوستای شما به قدرت رسیدن. خودش: دوستام؟ لوک: بله. درست شنیدین. خودش: اما کدوم «دوستام» رفیق لوک؟ لوک: اونایی که الان به حکومت وصلن. آدمای جدید. آدمای باهوش و قابل اطمینان. فقط دوس دارم بدونم اونا چطوری میتونن اینقدر بیگناه به نظر برسن؟ ممکنه اونا غریبه باشن؟