آنا ماری: تو چطوری؟ در مورد خودت بگو. چی کارا کردی؟ نورا: چی بگم؟ من اون آدمی نیستم که از این در رفت بیرون. خیلی عوض شدم. آنا ماری: آره فکرشو میکردم - نورا: واقعا میخوای بدونی؟ آنا ماری: آره، میخوام. من هیچچی ازت نمیدونم! نورا: حدس بزن. آنا ماری: حدس؟ نورا: تو میخوای بدونی من چه کارهایی کردم، ولی من میخوام خودت حدس بزنی - حالا حدست چیه -؟ آنا ماری: اوه. نورا، نمیدونم - نورا: حتما یه چیزایی تو ذهنت هست - مگه میشه نباشه - یعنی میگی هیچوقت بهش فکر نکردی؟ آنا ماری: نه. نورا: منو که دیدی ماتت برد. گمون کرده بودی - آنا ماری: آره خب. من - نورا: چی؟ آنا ماری: تو خوب از پسش براومدی. نورا: اینو الان فهمیدی، ولی -؟ آنا ماری: خب - نورا: فکر میکنی من زندگی راحتی داشتم؟ آنا ماری: نه.