اما نمیدانست چرا قطار که توقف کرد، جلو آینه دم تونل ایستاد و یک بار به چهرهاش نگاه کرد. شاید میخواست ببیند هنوز کمی زیبا هست؛ آنقدر که مردی کمی عاشقش شود؟ از چهره خستهاش خندهاش گرفت. ریشههای موهایش هم سفید شده بود و نرسیده بود رنگشان کند. ساک دستیاش را بلند کرد. سنگین بود. به سرعت به سمت پلهبرقی رفت و سعی کرد تعادلش را روی پله اول حفظ کند.