مینیبوس که راه افتاد دختر کوچولو دلش برای دریا و صخرهها تنگ شد. این گمگشتگی وقتی دردناکتر شد که رسیدند به جایی با علفهای بلند؛ جایی که پرندهها آواز میخواندند، رودخانه در جریان بود و خورشید روی برکهها میدرخشید. در طول جاده، دورتادور چالههای پر از آب، علفهای بلندی سبز شده بود. وقتی دختر کوچولو نشست پشت پنجزه و به علفزارهایی که از کنارشان رد میشد نگاه میکرد، تصمیم گرفت این تابستان، هر وقت که تنها شد به دریا فکر کند. توی همین فکرها بود که مینیبوس از دریا دورتر میشد و ابرها سایههای زودگذرشان را روی زمین میانداختند.