رمان ایرانی

افسانه 1 نجیب‌زاده ایرانی

... گفتم قبول. اگر زود نمی‌گفتم، ممکن بود اما و اگر بیاید. ناباورانه نگاهم کرد. گفتم به یک شرط. در سیمای محتاط یا به زبان قلب او، ترسوی من چی دید؟... تند لباس پوشید. نه مثل همیشه. اصرار نکردم دکمه‌های مانتویش را ببندد یا گره روسری را سفت کند. دو تکه روبان سبز به مچ دست‌ها بست. به رو نیاوردم. حالت کودکی داشت، با شوقی که کودک باید داشته باشد و او هرگز نداشت. چه زود بزرگ شد، چه زود خانم شد...

چشمه
9786220105909
۲۰۴ صفحه
۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محسن دامادی
کافه کلاچ
کافه کلاچ کافه‌ای شبیه دیگر کافه‌ها. میزها با رومیزی، روی میزها، گلدانی با شاخه گل و... در بالای صحنه، جایی با نقش و نگاری کهنه، گویی جای نمایش یا اجرای موسیقی بوده است، نزدیک آن تلویزیونی روی چارپایه. یک طرف، جایی به شکل پلکانی، انگار جای تماشاگران بازی یا نمایش باشد. کنار در ورودی، پنجره‌ای است به خیابان و جلوی پنجره، پرده‌ای ...
مشاهده تمام رمان های محسن دامادی
مجموعه‌ها