داستان اینرمان درباره ۲ دختر نوجوان با نامهای ماهیتسا و سودابه است. ماهیتسا دچار حادثه آتشسوزی شده و زیباییاش را از دست داده است. همزمان با او، سودابه هم که مدتها مشکل قلب داشته، با انجام عمل جراحی پیوند قلب، از مرگ نجات پیدا میکند. سودابه پس از عمل، مدام یککابوس تکراری میبیند؛ اینکه دختری در آتش میسوزد و مردی پشت او ایستاده و دستش را به سمت دخترِ درون آتش دراز کرده است. ماهیتسا که مادرش را از دست داده، دختری 10 ساله است و با برادر و پدرش زندگی میکند. او شب عروسی برادرش دچار حادثه آتشسوزی میشود. سودابه هم 14 سال دارد که پدرش را در حادثه تصادف از دست داده و با مادر خود زندگی میکند. مشکل زندگی او هم مساله قلب و نارساییاش است که با عمل جراحی برطرف میشود. کابوس سودابه ظاهرا باید ارتباطی با او و بین حادثهای که برای ماهیتسا رخ داده، داشته باشد. نویسنده پس از شروع متن رمان، شعری را از محمدرضا شفیعی کدکنی آورده که به اینترتیب است: در آنجایی که آن ققنوس آتش میزند خود را/ پس از آنجا/ کجا ققنوس بالافشان کند/ در آتشی دیگر؟/ خوشا مرگی دگر/ با آرزوی زایشی دیگر. در قسمتی از اینکتاب میخوانیم: مریم چند بار زبانش را روی لبهایش میکشد و سرش را میخاراند. قبل از اینکه چیزی بگوید، نرگس میگوید: «قبلا صدای تالاپتولوپ میداده.» از روی طاقچه یک عروسک دیگر برمیدارد و ادامه میدهد: «توی ظرف غذای گربههای بیمارستان پیدایش کرده.» و میزند زیر خنده. سودابه حس میکند عطر دکتر بینیاش را قلقلک میدهد. میگوید: «تقصیر خودم است که برایتان تعریفش کردم.» مریم در کیفش را باز میکند. شیشهای را که تویش قلب بزرگ و سرخرنگی هست درمیآورد. سودابه شیشه را میگیرد. میپرسد: «از کجا؟» قبل از اینکه مریم فرصت کند جواب بدهد شیشه را بالای سرش میبرد و میپرسد: «راستیراستی قلب است؟» مریم سرش را تکان میدهد. از نگاه سودابه خوشش میآید. نفس راحتی میکشد و کیف را میگذارد پایین تخت، کنار پایش. مادر پیشدستیها را میچیند. به استکانهای چای نگاه میکند و میگوید: «اینها که سرد شدند. چرا نخوردید؟» سودابه شیشه را جلوی صورت مادر میگیرد. مادر خودش را عقب میکشد. سودابه میگوید: «نگاه کن. یک قلب واقعی است.»