سایهای بلند روی میز افتاده است. هر چه جلوتر میآید بلندتر میشود. نگاهم روی چهره سایه میایستد. قدرت تکان خوردن ندارم. سایه روبهرویم مینشیند. لامپ آویزان از سقف آن قامت درشت و بلند مردانه را بلندتر از آن که بود نشان میداد. کمی دورتر دختر کتابدار پشت سر مرد ایستاده، با تکان دستهایش به اطراف، چیزی میگوید مثل «نه»! که وحشتم از مرد بیشتر میشود. در روزهای تعطیل دانشگاه! در این کتابخانه خالی! مردی از ساواک؟ ....