نگاهش از چشمانم گریخت. به کف زمین افتاد. از کفش تا لباسم و موهایم. فکر کردم غیر از خودش کسی نیست که توجهش اینگونه مرا به وجد آورد. - انگار خدا تمام مواهبشو در تو جمع کرده و هیچی رو ازت دریغ نکرده. انقدر در این جمله هیجان جمع شده بود که آدرنالین خونم را بالا برد.