هنگام شانه کردن موهایم، رشتههای نقرهای را لابه لای گیسوانم میبینم و آنها را لمس میکنم. موهای نقرهای من، نشانههای راه پرفراز و نشیبی هستند که در زندگی پیمودم... هر بار که نفسم از ترس بند آمد و از شدت غم مثل ابر بهار گریستم یا از شدت خشم مثل مار به خود پیچیدم، یکی از موهای سیاهم رنگ باخت و نقرهای شد. این یکی مال اولین مرگی است که شاهد آن بودم؛ مرگ دخترکی دهساله که سرتاپا سوخته و غرق در عفونت بود. من در آن شب، شش بار او را احیا کردم. پرستاران التماس میکردند که دست از سر دختر بردارم و بگذارم در آغوش مرگ آرام بگیرد، ولی من مثل دیوانهها باز هم قلب او را ماساژ میدادم. دستهایم را روی قفسه سینهاش گذاشته بودم و میگفتم:«یک، دو، سه، حالا!» و محکم فشار میدادم. این یکی مال آن سربازی است که دوستش برای شوخی با کلاشینکف به کشاله رانش شلیک کرده بود. جراحی او هفت ساعت طول کشید. وقتی قلب سرباز از تپش ایستاد، سرتاپای من خونی بود؛ حتی کف دمپاییها با خون چسبناک شده بود. همانجا جلوی همه کارکنان به دیوار تکیه دادم. سرخوردم. روی زمین نشستم و هایهای گریه کردم. این یکی مال وقتی است که اولین مردی که عاشقش بودم، سرم داد زد:«گم شو بیرون! گم شو بیرون! گم شو برو! برو از زندگیام بیرون!» من جان صدها انسان را نجات دادهام و هزاران بیمار را در درد و رنج رها کردهام، ولی وقتی به ۲۵ سال دوران پزشکیام فکر میکنم، فقط شکستها، مرگها، اشکها ورنجها را به خاطر میآورم. روحم خسته است؛ خسته از تماس روزانه با بیماری، درد و مرگ. میخواهم روحم را تروتازه کنم.