پلکی زدم ولی نگاه او خیره بود، عمیق و ممتد. چیزی از قلبم کنده شد و در دلم سُر خورد. تمام وجودم سرشار از شعفی شد. پرشور و غیرقابل توصیف، انگار که سالهاست عاشقش هستم و دلتنگ! انگار سالهاست او را ندیدهام. این حس نوپا در وجودم بدیع بود و تا به حال تجربهاش نکرده بودم. حسی از جنس گرما... از جنس شرم... از جنس التهاب! در این یک هفته با حرفهای سحرآمیز و کلام پرمهرش... با اعتراف به عشقی که در سینه داشت، طناب دلم را به دست گرفته بود و با خود به هر جا که میخواست میکشاند. بارها برگشتنش را در ذهنم تجسم و حتی واکنشم هنگام رویارویی دوباره با او را تصور کرده بودم، اما شنیدن کی بود مانند دیدن!