پیرمرد حتی یک کلمه هم حرف نزد. از جای خود بلند شد و در میان زخمیها ناپدید شد. پسر جوان با نگاهش پیرمرد را دنبال کرد. به نظرش او آدم خوبی بود. همینطور که پیرمرد دور میشد او آخرین امیدش را نیز از دست میداد. هیچکس نزدیکش نبود. به نظر میرسید که همه از او فرار میکنند. به آرامی دراز کشید، مثل یه تکه گوشت خونآلود منقبض شده، دندانهایش را به هم فشرد. درد وحشتناکی در پاهایش احساس میکرد. - امیدوارم کسی مرا به خاطر داشته باشد و به من کمک کند. نباید بخوابم. ممکن است فکر کنند که مردهام و اینجا رهایم کنند. اگر با این وضعیت بخوابم همه فکر میکنند کارم تمام شده. اگر بخواهند از اینجا حرکت کنند، باید با آنها بروم. اما چرا کسی باید من را حمل کند؟ چه کسی میتواند در این مسیر به دیگری کمک کند. اگر به خواب بروم و آنها بروند... خدای من، اینها رویاست!