رمان ایرانی

ماکارونی 7 رنگ

مزه­ خون را حس می­کردم. شور بود. خیلی شور. اما جالب بود که قصد نداشتم دست از لیس زدن خون بر دارم. تمام تلاشم را می­ کردم که پنجه­ هایم تمیز تمیز شوند. انگار صحنه، مدام برایم تکرار می‌شد: دو ماشین از رو به رو به سمت من می­آمدند. سرعتشان انقدر زیاد نبود که متوجه من نشوند. آخر این جور اتفاقات معمولا زمانی می­ افتد که سرعت بالا باشد. ماشین جلویی، مرا نادیده گرفت. آمد جلو. همین طور می­ آمد جلو و مرا نادیده می­گرفت. آنقدر نادیده گرفت که چراغ های جلویش در نزدیکی چشمان من قرار گرفت. صدایی آمد. ضربه ­ای به من وارد شد. به زمین افتادم. بعد از شنیدن صدای ضربه، صاحب ماشین اول جیغ زد.جیغی که به شدت دخترانه بود. دختری که دهانش را نمی بست و درد پاهایم را بیشتر می‌کرد. مزه­ی شور خون را حس می‌کردم. پنجه هایم را می لیسیدم و می‌خواستم به سمت مردی که از ماشین دوم پیاده می‌شد، پارس کنم. می‌خواستم پارس کنم اما نمی‌شد. چیزی شبیه هق هقی بی معنا از گلویم بیرون آمده بود. مرد با تعجب نگاهم می‌کرد. من به او اعتماد نداشتم. به هیچ مردی اعتماد نداشتم. دهانم را بیشتر از توانم باز کردم که بتوانم پارس کنم. اما بازهم نتوانستم. بعد فهمیدم هیچ وقت کسی به من پارس کردن یاد نداده. آخر من که سگ نبودم. مطمئن بودم که سگ نیستم. پس چرا مزه خون را حس کردم؟ چرا فکر کرده بودم که باید پنجه های خونیم را لیس بزنم تا تمیز شود. چه بر سر من آمده بود؟ خودم سگی را کشته بودم و خودم از دید او به دنیا نگاه کرده بودم؟ پس برای همین هق هق می­کردم. من یک قاتل بودم. همان طور که آرامش را کشته بودم حالا می­ خواستم قاتل موجود دیگری هم باشم. هویت من به عنوان یک قاتل کاملا مشخص بود. اما می‌توانم قسم بخورم که در آن یک ثانیه کاملا حس کرده بودم که تبدیل به سگ شده ام. باورکن آدم نبودم. بعد که به خود آمدم و فهمیدم واقعیت چیز دیگری است، حادثه را با خودم مرور کردم: راننده ماشین جلویی من بودم.

پرسمان
9786001873225
۴۸۸ صفحه
۶ مشاهده
۰ نقل قول