مزه خون را حس میکردم. شور بود. خیلی شور. اما جالب بود که قصد نداشتم دست از لیس زدن خون بر دارم. تمام تلاشم را می کردم که پنجه هایم تمیز تمیز شوند. انگار صحنه، مدام برایم تکرار میشد: دو ماشین از رو به رو به سمت من میآمدند. سرعتشان انقدر زیاد نبود که متوجه من نشوند. آخر این جور اتفاقات معمولا زمانی می افتد که سرعت بالا باشد. ماشین جلویی، مرا نادیده گرفت. آمد جلو. همین طور می آمد جلو و مرا نادیده میگرفت. آنقدر نادیده گرفت که چراغ های جلویش در نزدیکی چشمان من قرار گرفت. صدایی آمد. ضربه ای به من وارد شد. به زمین افتادم. بعد از شنیدن صدای ضربه، صاحب ماشین اول جیغ زد.جیغی که به شدت دخترانه بود. دختری که دهانش را نمی بست و درد پاهایم را بیشتر میکرد. مزهی شور خون را حس میکردم. پنجه هایم را می لیسیدم و میخواستم به سمت مردی که از ماشین دوم پیاده میشد، پارس کنم. میخواستم پارس کنم اما نمیشد. چیزی شبیه هق هقی بی معنا از گلویم بیرون آمده بود. مرد با تعجب نگاهم میکرد. من به او اعتماد نداشتم. به هیچ مردی اعتماد نداشتم. دهانم را بیشتر از توانم باز کردم که بتوانم پارس کنم. اما بازهم نتوانستم. بعد فهمیدم هیچ وقت کسی به من پارس کردن یاد نداده. آخر من که سگ نبودم. مطمئن بودم که سگ نیستم. پس چرا مزه خون را حس کردم؟ چرا فکر کرده بودم که باید پنجه های خونیم را لیس بزنم تا تمیز شود. چه بر سر من آمده بود؟ خودم سگی را کشته بودم و خودم از دید او به دنیا نگاه کرده بودم؟ پس برای همین هق هق میکردم. من یک قاتل بودم. همان طور که آرامش را کشته بودم حالا می خواستم قاتل موجود دیگری هم باشم. هویت من به عنوان یک قاتل کاملا مشخص بود. اما میتوانم قسم بخورم که در آن یک ثانیه کاملا حس کرده بودم که تبدیل به سگ شده ام. باورکن آدم نبودم. بعد که به خود آمدم و فهمیدم واقعیت چیز دیگری است، حادثه را با خودم مرور کردم: راننده ماشین جلویی من بودم.