سرباز: این چه جنگیه؟! [هر کلمه را محکم میگوید] چه جنگ گهی!... دشمن حتی یه شلیک هم نمیکنه! فکر کنم قراره تو این جنگ بمیرم، از خستگی بمیرم... [ساعتش را چک میکنم.] سرباز: لعنتی! بیشتر از شش ساعت بدون شلیک، این که ندونی که میان بدتر از حمله کردنه! [کلاهش را سرش میگذارد؛ به کیسهها تکیه میدهد و لبه کلاهش را روی چشمهایش میکشد؛ آماده چرت زدن میشود. نور محو میشود؛ نور برمیگردد. دختری از سمت راست وارد میشود، به سرباز که خوابیده نگاه میکند و نزدیک میشود.] دختر: مرد بیچاره... حتما چندین ساعته که جنگیده؛ امیدوارم خوابیده باشه، مث اون کتاب که میگه خواب فقط... حالا هر چی... [دختر کنار سرباز زانو میزند.]