مریم دوران کودکی سختی را داشته،چرا که پدر و مادرش دوست داشتند او پسر باشد.پدرش از او میخواست رفتارهای دخترانه نداشته باشد و از خود ضعف نشان ندهد.او به مرور باورش می شود که زن بودن اصلا چیز خوبی نیست. انکار زنانگی حوادثی را پیش روی او در زندگی قرار میدهد. مریم بنا بر این نگرش،شغل و ازدواجی را به سر انجام میرساند که به او هیچ لذتی در زندگی نمیدهد.ولی در مسیر داستان راهی برای رهایی از این همه حس بد به زندگی مییابد.