رمان خارجی - بریتانیا

پناهگاه

(Shelter)

احساس می‌کرد دیگر یک روز بیشتر زنده نخواهد ماند. از خدا خواست تا کمکش کند. خدا هم به او گفت که از آن‌جا برود. نگفت به کجا. فقط می‌دانست که قرار است برود. با اتومبیلی که متعلق به خودش نبود، به همراه سگ کوچکش به راه افتاد. به راهش ادامه داد تا جایی که دیگر بنزینش تمام شد و سپس به یک شهر ناآشنا رسید. داخل یک کلیسا شد. و بعد به چیزهای بیشتری که از خدا خواسته بود دست یافت.

علمی
9789644044571
۲۲۴ صفحه
۲ مشاهده
۰ نقل قول