از اتاق که رفتند بیرون، میسون توی راهرو اولین معما را خواند. در آسمان باز، خورشید خندید... سیارهها را، دور خودش چید. یک دانهشان بود یک ذره مغرور... دور سرش داشت، صد حلقه نور.