«بفرمایین! ایتالیا، ایتالیای ما.» سرافیم بتزاتو چشمهایش را باریک کرد و چشمک زد، اما شهری که زیر پاهایش در درهها و بین تپهها گسترده بود ناپدید نشد. ساختمانهای سنگی سفید به اندازه شادمانی سرافیم و چهل و پنج همسفر مولداویاییاش خیرهکننده بودند. آنها در بیشه کوچکی روی تپهای در جوار پایتخت پاتختها، رم، ایستاده بودند و هیچ کدامشان نمیتوانستند باور کنند چه اتفاقی دارد میافتد. بالاخره به ایتالیا رسیده بودند.