جغدی از سمت شرق هوهو کرد و اوزی یاد هری پاتر و جغدش هدویگ افتاد. با تمام وجودش دوست داشت چیزی بیشتر از آن کسی که هست باشد... دوست داشت شبیه هری باشد. «اگه من یه آدم معمولیام... پس این اتفاقها واسه چی میافته؟» فقط باد زوزهکش بود که جوابش را داد. آن هم با سکوت مطلق.