رمان خارجی - بریتانیا

بی‌خیال

(Never mind)

مادربزرگ پاتریک مرده بود. یکی از دوستان مادرش گفته بود که او به بهشت رفته، اما پاتریک چون زمان دفن آنجا بود خوب می‌دانست که او را توی یک جعبه چوبی گذاشته‌اند و بعد جعبه را توی یک گودال جا داده‌اند. بهشت جای دیگری بود و آن زن دروغ گفته بود، مگر آن که این کار هم مثل فرستادن یک بسته پستی باشد. مادربزرگ را توی جعبه گذاشته بودند، مادرش خیلی گریه کرده بود و به پاتریک گفته بود که به خاطر مادربزرگ خودش این کار را می‌کند. ولی این که احمقانه بود، چون مادربزرگ خودش هنوز زنده بود و فقط لازم بود با قطار بروند و او را ببینند که خسته‌کننده‌ترین کار روی زمین بود.

مجتبی ویسی
نیماژ
9786003675773
۱۶۸ صفحه
۴ مشاهده
۰ نقل قول