دستهای گِلی،بیلچهی قرمز رنگ و گلهای بنفشه از پیش چشمانش گذشتند. باغچهی کوچک و باریک کنارهی دیوار حیاط را مفروش میکرد تا برای آمدن عید آماده شوند.کار هرسالهشان بود و همان سال،سال آخر شد.چند سال بعد را نه دیگر بنفشهای کاشت و نه حتا اجازه داد مادر چیز دیگری بکارد.آن باغچه اگر سبز میشد،اگر نشانی از بهار پیدا میکرد محمدطاها را بع یاد خزان بیوقت دلش میانداخت و همان بود که تا چند سالی دیگر نمیگذاشت چیزی بکارند تا اینکه عشق نوجوانی کمکم رنگ باخت و جایی تهتوهای ذهنش بایگانی شد.