به این فکر میکردم که منظورش از آدمهایی مثل ما چه بود و گفتم: «آفرین.» من خودم را به زحمت انداخته بودم، صادقانه چسبیده بودم به نقشه سیر صعودی تا به شکستی خارقالعاده بینجامد و حالا این احمق من و خودش را توی یک دسته میگذاشت. من در کالج رفاقتهای مصنوعی مشابهی را با دیگر مهاجران نسل دوم تجربه کرده بودم که چون پدر و مادرشان دوست داشتند دکتر شوند، ولی آنها ادبیات را انتخاب کرده بودند، خودشان را عصیانگر میدانستند. با خیالی آسوده، انگار که اعتبار و ثروت آیندهشان را بهدست آوردهاند و انگار میوههای باغ فداکاری و تدارکات پدر و مادرشان هستند میگفتند: «من قراره دکتر بشم.» فکر کن با چنین اطمینانی در دنیا زندگی کنی! وقتی از من خواستند تا انتظاراتی را که والدین جاماییکاییام از من داشتند با آنها به اشتراک بگذارم، یاد آخرین توصیهنامهای که پدر پیمانکارم برایم نوشته بود افتادم و گفتم: «من قراره توی هومدپوت کار کنم.»