به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها.