"خندید و دستش را دور تنم حلقه کرد، اما همانطور آرام کنار هم نشستیم. بعد گفت: همیشه به یه رودخونه فکر میکنم که جریان آبش واقعا سریعه. و دو نفر که توی آب سعی دارن همدیگه رو بچسبن، همدیگه رو سفت بگیرن، اما عاقبت میبُرن. آب خیلی شدیده. باید تن به آب بدن و از هم جدا بشن. به نظرم وضعیت ما هم همینه…"