saeid51
سعید
آخرین فعالیتها
-
از من پیش از تو :
- کلارک تو دیگه کی هستی! واقعا که از خودراضی هستی. -کی؟ من؟ -خودت را از هر چیزی محروم میکنی فقط با این فکر که اهلش نیستی. -نحیر، این طورها نیست. -از کجا میدانی نیست؟هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟ (...)
-
از من پیش از تو :
طوری با من رفتار میکرد که احساس میکردم احمق تمام عیار هستم، در نتیجه در حضورش تبدیل میشدم به آدم احمق تمام عیار (...)
-
از هرگز رهایم مکن :
در تمام آن مدت او در جایی دور، گوشه ای از درون خودش بود. اما یک بار به تنش پیچ و تابی غیر طبیعی داد و نزدیک بود پرستارها را صدا کنم تا مسکنهای بیشتری به او تزریق کنند،فقط برای چند ثانیه و نه بیش تر، مستقیما به من خیره شد و دقیقا مرا شناخت. یکی از همان جزایر کوچک روشنایی و هشیاری که…ها گاهی در میانه ی نبردهای هولناکشان ... (...)
-
از هرگز رهایم مکن :
تومی گفت: «درسته. یه نفر بهم گفت سوار کردن یه همچین چیزی چندین و چند هفته وقت میخواد. حتی شاید چند ماه. گاهی تمام شب روشون کار میکنن. چندین و چند شب، تا کامل بشن.» گفتم: «خیلی راحته که موقع رد شدن از کنارشون ازشون انتقاد کنی.» تومی گفت: «راحتترین کار دنیا.» (...)
-
از هرگز رهایم مکن :
من و تومی به نرده تکیه دادیم و آن قدر به آن منظره چشم دوختیم که آنها از نظر محو شدند. عاقبت تومی گفت: «فقط حرفه.» و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «هر وقت کسی دلش واسه خودش میسوزه، همین رو میگه. فقط حرفه. سرپرستا هچ وقت همچین چیزی به ما نگفتن.» (...)
-
از هرگز رهایم مکن :
در نگاه تومی باری دیدم که نفسم را حبس کرد. همان نگاهی بود که مدتها در چشمانش ندیده بودم، همان نگاهی که وقتی داخل کلاسسها حبسش میکردند و او هم شروع میکرد به لگد انداختن به میز و صندلی ها، در چشمانش دیده بودم. بعد آن نگاه عوض شد، رو به آسمان بیرون کرد و آهی عمیق کشید. (...)
-
از هرگز رهایم مکن :
این که افرادی در آن سوی دیوار هستند، مثل مادام، که نه از شما متنفرند و نه بد شما را میخواهند، اما حتی با تصور وجودتان با این تصور که شما چطور به این جهان آمده اید و چرا، بر خود میلرزند، کسانی که از تصور مالیده شدن دستتان به دستشان وحشت میکنند. اولین باری که از چشمان آن شخص به خودتان مینگرید، لحظه سرد و یخی است. مثل گذشتن ... (...)
-
از سمفونی مردگان :
پدر گفت: به قول ایاز با دو دسته نمیشود بحث کرد بی سواد و با سواد (...)
-
از سقای آب و ادب :
ماه، روشنیاش را، گرمی اش را، هستی اش را و هویتش را از خورشید میگیرد. و ماه بدون خورشید به سکه ای سیاه میماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است. و آنها که مرا به لقب قمر مفتخر ساخته اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب فهمیدهاند. (...)
-
از کشتی پهلوگرفته :
همین خرمایی که مُشتی اش انسانی را سیر نمیکند آن زمان یک دانه اش در دهان چهل انسان میگذشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگش و مرگ ایستاده نگاه دارد. (...)
-
برای 100 سال تنهایی نوشت :
من این کتاب رو به خاطر اسم معروفش شروع به خوندن کردم و تا آخرش خوندم به جز آخرش دیگه زیبایی که برای اثری که لایق جایزه نوبل باشه رو من ندیدم توصیه میکنم انتخاب دیگه ای برای مطالعه کنین