اکنون میبایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه میکردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه میدادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمیکردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمیساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را میکشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد.