شادمانه می‌پذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری می‌برد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را می‌دیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر می‌سریدند و نویسنده ای را جست و جو می‌کردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی می‌ماند چون او من بودم.
۱ نفر این نقل‌قول را دوست داشت
zahralabbafan
‫۸ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۳:۱۴