از دل آگاهی ام دلشادم؛ دلخواهانه بازشناختنِ خطاهام همانا واسه خودم ثابت کردنِ آن است که دیگر مرتکبشان نخواهم شد. کلمات ژان پل سارتر
بریدههایی از رمان کلمات
نوشته ژان پل سارتر
خودم را باز هم کمتر دوست دارم، این پیشرویِ ناگزیر همواره به دیده ام ازم سلبِ صلاحیّت میکند؛ دیروز بد عمل کردم چون دیروز بود و امروز از داوری سخت گیرانه ای پیش آگاهی دارم که فردا دربارهٔ خودم خواهم کرد. کلمات ژان پل سارتر
گذشته مرا نساخته بود، برعکس این من بودم که، برخیزان از خاکسترهام، به میانجیِ آفرینشی همواره از نو آغازیده حافظه ام را از نیستی میگسلاندم. کلمات ژان پل سارتر
«اکنون» از همهٔ «گذشته» مایه ور میگردد. کلمات ژان پل سارتر
همیشه بیشتر آن میپسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمیگذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر میدانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
من شادمان بودم. دو تا زندگی داشتم. در خانواده، همچنان ادایِ مرد را درآوردم. ولی کودکان میانِ خودشان از رفتارِ کودکانه بدشان میآید: آنها مردانِ راستی راستی اند. من، مردی میانِ مردان، همه روزه همراهِ اینها از مدرسه بیرون میرفتم. کلمات ژان پل سارتر
مادموازل ماری-لوئیز دانشش را از سرِ مهر بهم داده بود، من آن را از سرِ لطف، از رو مهر به او، دریافت کرده بودم. کلمات ژان پل سارتر
فرمانم بر اصلِ اقتدار و بر نیکیِ انکارناپذیرِ بزرگ سالان بنیان گرفته بود، و هیچی نمیتوانست آن را تأیید یا تکذیب کند: بیرون از دسترس، مُهر و موم شده، درونم میماند ولی تعلّقش به من به قدری اندک بود که هرگز نتوانسته بودم، ولو لحظه ای، در معرضِ شک آورمش، و از منحل کردن و جذب کردنش ناتوان بودم. کلمات ژان پل سارتر
دوستی پس از خواندنِ سخنانِ پیشگفته، با حالتی دل واپس بهم دقیق شد. درآمد که: «شما بیشتر از آنچه خیال میکردم خُل بودید.» خل؟ چندان نمیدانم. شوریدگی ام آشکارا ساخته و پرداخته بود. به دیده ام، مسئلهٔ اصلِ کاری بیشتر از این، مسئلهٔ صداقت بود. در نُه سالگی، این ورِ صداقت بودم؛ سپس بسیار فراسویش رفتم. کلمات ژان پل سارتر
من دیده میشدم، از مرگ تا زایش، از سویِ این کودکانِ آینده که تخیّلشان نمیکردم و وانمی ایستادم از فرستادنِ پیامهائی برایشان که واسه خودم خوانده نشدنی بودند. کلمات ژان پل سارتر
من دگرگون گردیده بودم، اعجوبهٔ خردسال مردی بزرگ در سرپنجهٔ خردسالی گردیده بود. چه شگفتیی: کتاب نیز دگرگون گردیده بود. کلمات همان کلمات بودند ولی با من دربارهٔ من سخن میگفتند. کلمات ژان پل سارتر
این زندگیی که خسته کننده مییافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه میکردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت مینمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
واسه لذّتِ نوشتن نخواهم نوشت، واسه آن خواهم نوشت که این جسمِ افتخار را بتراشم و به صورتِ کلمات درآورم. کلمات ژان پل سارتر
برخی نویسندگان، مسخره شده و شکست خورده، تا واپسین نفس در بی آبروئی و تاریکی پوسیده بودند، تاج افتخار تنها بر سرِ جنازه هاشان نشسته بود: من به همین حال و روز خواهم بود. کلمات ژان پل سارتر
شادمانه میپذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری میبرد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را میدیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر میسریدند و نویسنده ای را جست و جو میکردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی میماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
گمان کرده بودم جز از آن رو نمینویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمیپرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیلههای استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایههای روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار میکشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
مانندِ همهٔ خیال پردازان، توهّم زدودگی را با حقیقت مشتبه گرفتم. کلمات ژان پل سارتر
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینهها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود میداشتم، از بزرگ سالان میگریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمیداشتم و اگر میگفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که مینویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقاتهای خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
من وانمودم بازیگری هستم که وامی نماید قهرمان است. کلمات ژان پل سارتر
از کلمات لذّت میبرد، خوشش میآمد که آنها را تلفّظ کند و شیوهٔ بیانِ بیرحمانه اش بر هیچ یک هجائی ابقا نمیکرد؛ فرصت که میکرد، قلمش آنها را به سانِ دستهٔ گلی کنارِ هم میچید. کلمات ژان پل سارتر
ژرفای رؤیام هر چه بود، هرگز در خطرِ گم کردن خودم در آن نبودم. با این همه، در معرضِ تهدید بودم: حقیقتم سخت در خطرِ آن بود که تناوبِ دروغهام تا پایانِ پایان بماند. کلمات ژان پل سارتر
هر چه هم که دقیقهٔ تاریخیِ بزرگداشتم را تا بی کران پس میزدم، آینده ای راستین از آن نمیساختم: آن اکنونی به تعویق افتاده بود و بس. کلمات ژان پل سارتر
همه چی در سرم روی داد؛ من که کودکی تخیّلی بودم، از خودم به یاری تخیّل دفاع میکردم. کلمات ژان پل سارتر
واپس رانده به غرور، آدمِ مغرور گردیدم. کلمات ژان پل سارتر
خودم را تو فروتنی میانداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار میزدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق میشد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل میشد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت میکردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
در حضورِ او اجازه خواسته بودم که مادام بوواری را بخوانم و مادرم به صدایِ خوش آهنگش درآمده بود که: «ولی اگر عزیزکم این جور کتابها را در این سنّ و سالش بخواند، بزرگ که شد چه خواهد کرد؟»
- «آنها را زندگی خواهم کرد!» کلمات ژان پل سارتر
من نخستین بودم، بی همتا در جزیرهٔ اثیری ام؛ هنگامی که مرا تابعِ قواعدِ معمولی کردند، به واپسین پایه فرو افتادم. کلمات ژان پل سارتر
سرانجام رهیده از خود، آن «شگفت آفرینِ» کوچک خودش را واگذاشت تا «شگفتی» ناب گردد. کلمات ژان پل سارتر
این جوانکها چه خرسند میبایست بوده باشند هنگامی که احساس میکردند بسیار تیره روزند. کلمات ژان پل سارتر
از علومِ ناب، او تنها از نابی خوشش میآمد. کلمات ژان پل سارتر
حدس میزدم که این رژهٔ جملهها معناهائی بر خوانندگانِ بزرگ سال عرضه میکرد که از من میگریخت. کلمات ژان پل سارتر
در سرچشمهٔ این خوشیهایِ پر اضطراب، آمیزهٔ دو هراسِ متناقض بود. کلمات ژان پل سارتر
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانهها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: میبایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
به توالیِ دقیقِ کلمات حسّاس شدم: آنها در هر بار خوانش بازمی گشتند، همیشه همانها و در همان سامان، و من چشم به راهشان بودم. کلمات ژان پل سارتر
اگر به حالِ منفعل میبود، متّهمش میکردند سربار است؛ اگر به حال فعّال میبود، بر او بدگمان میشدند که میخواهد در خانه ریاست کند. کلمات ژان پل سارتر
آن-ماری، یخ زده از سپاس گزاری ها، نکوهش را در زیرِ خوش رفتاریها حدس میزد. کلمات ژان پل سارتر
گرفتار در میانِ خاموشیِ یکی و نق زدنِ دیگری، لکنتِ زبان پیدا کرد و زندگی اش را در کلنجار رفتن با کلمات گذراند. کلمات ژان پل سارتر
این زنِ سرزنده و شیطان ولی سرد، عقایدِ روشن ولی نادرستی داشت، زیرا شوهرش عقایدِ درست ولی آشفته ای داشت. کلمات ژان پل سارتر
پنجاه سال دیرتر، آن-ماری هنگامی که یک آلبومِ عکسِ خانوادگی را ورق میزد، پی برد که زیبا بوده است. کلمات ژان پل سارتر
خاطرِ او را خیلی میخواستند، سپس کمتر و کمتر، و، چون دیده نمیشد، سرانجام فراموشش کردند. کلمات ژان پل سارتر
هیچ کسی را نمیدید، زیرا مغرورتر از آن بود که حسرتِ جایِ نخست را بخورد و خودپسندتر از آنکه به جای دوّم رضا بدهد. کلمات ژان پل سارتر