سر در کتاب فرو می‌برد. آیا واقعاً مطالعه می‌کرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات می‌لغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگراف‌ها به حال خود رها می‌کرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتاب‌ها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان می‌گرفتند و به سخن می‌آمدند. اگر هم گاهی زبان باز می‌کردند، هیتلر به رعشه می‌افتاد. او دل در گرو ایده‌ها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود.