سه شنبه ، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود ، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت ، میبارید. پشت پنجرههای دو طرف کوچه ، پرده ای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد.