گفت: "چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت"
"تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟"
"شاید زیاد فکر میکنم."
دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش را ببوسم. گفتم: "تو به چی زیاد فکر میکنی؟"
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: "به لحظه کشف."
بعد با همان لبخند شرمآگین سرش را زیر انداخت، و چشمهاش پر از اشک شد.