این روزها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو میشوند میتوانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
Moses
۱۹۳ نقل قول
از ۳۸ رمان و ۲۹ نویسنده
زندگی وقتی ارزش پیدا میکند که آدم مزه مرگ را چشیده باشد. آدم اینجوری کشف میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم گاهی حرفی میزند که تا آخر عمر یادش نمیرود و زیر بار خجالت از خودش هی غمگینتر میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
لابلای خاطره و خیال و رویا دست و پا میزدم و در قصر ابلیس دنبال یک لحظه آرامش میگشتم. تماما مخصوص عباس معروفی
میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من میگویم هست. میگویند عصر معجزه سرآمده و دیگر معجزهای رخ نمیدهد، من به حرفشان اهمیتی نمیدهم، و خوب میدانم اگر زندهام بهخاطر وقوع یک معجزه است. تماما مخصوص عباس معروفی
دیگر هیچ چیز برام اهمیت نداشت، جز رفتن به سوی گرگها. تماما مخصوص عباس معروفی
برای چیزهای کوچک میتوان معامله کرد، اما برای جانت باید قمار کنی. تنها در لحظه برد یا باخت سر دلت یا جانت میفهمی تمام عمر یک قمارباز بودهای. تماما مخصوص عباس معروفی
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. تماما مخصوص عباس معروفی
نمیدانستم چی میتواند مرا از زندگی بگیرد، اما میدانستم که هیچ چیز نمیتواند مرا از من بگیرد. تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه فکر میکردم یک نفر در زمانی دور در درون من مرده است، و حالا یک نیرو در وجودم شروع کرده بود به زندگی کردن. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
کار آدم به جایی برسد که بر سر دوراهی مردن قرار بگیرد. چه جوری بمیرم بهتر است ؟ تماما مخصوص عباس معروفی
امیدم را کاملا از دست دادم و تمام خاطراتم مثل یک فیلم از برابر ذهنم گذشت، آدمها آمدند و در گریههام زندگی کردند و رفتند. ریز به ریز خاطرههام زنده شد و جان گرفت. تماما مخصوص عباس معروفی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر میکنم.»
دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر میکنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرمآگین سرش را زیر انداخت، و چشمهاش پر از اشک شد. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی. تماما مخصوص عباس معروفی
خوشبختی یک افسانه دور بود. تماما مخصوص عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیالپردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
خدای من! من اگر هیچ چیزی در این دنیا نداشته باشم یک مادر دارم که سخت به من فکر میکند. تماما مخصوص عباس معروفی
فراموش کرده بودم که میشود عاشق شد، میشود دل بست و در بیقراریاش سوخت، میشود مرد، آری میشود، با یک نگاه مرد. تماما مخصوص عباس معروفی
زندگی برای هر کس چند تا خط بیشتر نیست. مال من هم همین دو سه تا خط بود؛ فرار و تنهایی و مرگ. تماما مخصوص عباس معروفی
شنیده بودم که وقتی آدم عزیزش را از دست میدهد اگر به خاکش نسپارد و به چشم نبیند که به خاک سپرده میشود دلش از او کنده نمیشود. تماما مخصوص عباس معروفی
چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟ تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه واژه سفر، ز خواب میپراندم، مسافر قشنگ من، سفیر ناگهان شده! تماما مخصوص عباس معروفی
اونا انقلاب میخوان، ما بهشون اصلاحات میدیم، اصلاحات بیشمار. اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا درواقع اونا رو تو وعده و وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
تنهایی و خلوت را دوست داشت: به شرط آنکه مرد کنارش باشد. روباه دیوید هربرت لارنس
چه پندار باطلی است سعادت دست یافتنی! روباه دیوید هربرت لارنس
انسان یا کل انسانیت است یا هیچی نیست. گدا نجیب محفوظ
اگر تو تغییر کرده ای معنایش این نیست که حقیقت هم باید تغییر کند. گدا نجیب محفوظ
باور کن که من بنده چیزی نیستم، همه چیز برود به جهنم… گدا نجیب محفوظ
ولی به من ثابت شد که اگر ما را به جهنم هم میانداختند، حتما به آن عادت میکردیم و با عذابش کنار میآمدیم! گدا نجیب محفوظ
وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن وقت میفهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یاد نداده است. ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی
_ عزیزم خطر بزرگی ما را تهدید میکند.
زن گفت:
_ این یعنی این که تو مرا دوست نداری.
_ اما تو میدانی که چقدر دوستت دارم.
_ وقتی از روی عقل حرف میزنی یعنی که دیگر مرا دوست نداری. گدا نجیب محفوظ
دوست داشتم به ذهن او هم راه پیدا کنم. سخنان او در غرابت از سخنان دانشمندان و ریاضیدانان کمتر نیست، و ما عاقلان بین این دو گیر کرده ایم، ما که در گند و کثافت زندگی میکنیم، نه لذت جنون را میشناسیم و نه عجایب معادلات ریاضی را. گدا نجیب محفوظ
مدتی بیش از حد طولانی انسان بوده ام،
دیگر تحملش نمیکنم،
دیگر امتحانش نمیکنم. مالوی ساموئل بکت
بعد به داخل خانه برگشتم و نوشتم. نیمه شب است. باران به پنجرهها میکوبد.
نیمه شب نبود. باران نمیبارید. مالوی ساموئل بکت
کامیه گفت: «در واقع ما از همه چیز با هم حرف زدیم غیر از خودمان.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
اما در اعماق درههایی که شیبشان رو به شرق است آسمان چهره عوض میکند و خورشید رذل پیر، مثل یک کارمند وظیفه شناس، باز میگردد. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
و در لحظات بد به دستهایشان وفادار مانده بودند، دستهایی که آدم نمیتوانست بگوید چه چیزی را میدهند و چه چیزی را تنگ در آغوش میگیرند، آن قدر که همه چیز مغشوش بود. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
کامیه عزیز، من آوارهای هستم که تو با آن محبت همیشگیات مرا یدک میکشی. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
زندگی از این موقعیتها زیاد دارد که در آنها کلمات بسیار ساده و قابل فهم کمی وقت میبرند تا تمامی عطرشان را آزاد کنند. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
مرسیه گفت: «عشق فروشی تنها چیزی است که برای ما باقی مانده. خوشبختی و احساسات عاشقانه مال شماست.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
مرسیه گفت: «جایی میرویم که آدم با کمترین میزان کفری شدن به آن جا میرود.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
ما هرکاری بتوانیم انجام میدهیم، اما قادر به هیچ چیز نیستیم. به خودمان میپیچیم و شب همان جایی ما را پیدا میکند که صبح پیدا کرده بود. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
دو نیاز وجود دارد: نیازی که داریمش و نیاز به داشتن. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
اما به محضی که همه چیز را به ادبیات وا گذاشتم کاملاً درمان شدم. کنگره ادبیات سزار آیرا
مغز من: جبههی نبرد. کنگره ادبیات سزار آیرا
من معدن اطلاعات بی فایدهام. نامناپذیر ساموئل بکت
بیا، بره کوچولوی من، به مراسم پر جست و خیز ما ملحق شو، به زودی تمام میشود، خواهی دید، فقط فرصتی کوتاه برای پایکوبی و شادی با یک بره کوچولو، جمعیتی فشرده و درهم. نامناپذیر ساموئل بکت
آه، بله، بعضی چیزها، چیزهایی که خودم سرهم کردم، به امید بهترین نتیجه، لبریز از شک و تردید، به خس خس افتاده از خستگی. نامناپذیر ساموئل بکت
همه چیز را برای خودم قدغن خواهم کرد، بعد طوری ادامه خواهم داد که انگار این کار را نکرده ام. نامناپذیر ساموئل بکت
من هرگز به قدر کافی با خودم حرف نزدهام، هرگز به قدر کافی به حرفهایم گوش ندادهام، هرگز به قدر کافی به خودم جواب ندادهام، هرگز به قدر کافی برای خودم دل نسوزاندهام. نامناپذیر ساموئل بکت
ناکام ماندن برایم اهمیتی ندارد، مایه لذت است، اما میخواهم ساکت بمانم. نامناپذیر ساموئل بکت
آگاه به بیهودگی خود و بیهوده بودن این بیهودگی، صدایی که به جای گوش دادن به خود، به سکوتی که خودش آن را میشکند گوش میدهد. نامناپذیر ساموئل بکت
همیشه غمگین نبودم، وقتم را تباه میکردم، از حق و حقوقم صرف نظر میکردم، بی دلیل رنج میکشیدم، درسم را فراموش میکردم. نامناپذیر ساموئل بکت
منی که دیگر حتی بینی ندارم، یعنی چه که جنسیت داشته باشم؟ همه وجودم پوسیده و ریخته، همهاش، چشمهایم، موهایم، بی آن که کوچکترین نشانی از آنها باقی مانده باشد، چنان دور و عمیق که هیچ صدایی به گوشم نرسید، شاید هنوز هم دارند میریزند، موهایم آهسته آهسته مثل ذرههای دوده ریختند، و از این ریزشها هیچ صدایی به گوشم نرسید. نامناپذیر ساموئل بکت
برایم پشیزی ارزش ندارد که همین الان چه گفتم. نامناپذیر ساموئل بکت
این مورفیها، مالویها و مالونها دیگر هیچ کدام فریبم نمیدهند. آنها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، میبایست از خودم و فقط از خودم حرف میزدم. نامناپذیر ساموئل بکت
نه مسئلهای واقعی. فقط چند مورد معدود که با آنها بتوان ادامه داد، و شاید فقط یک مورد. نامناپذیر ساموئل بکت
آیا هرگز توان سکوت کردن را خواهم یافت؟ نامناپذیر ساموئل بکت
یعنی میتوانم حرف بزنم و در عین حال، چیزی نگویم، هیچ چیز؟ نامناپذیر ساموئل بکت
آیا به راستی دیگر چیزی برای امتحان کردن وجود ندارد؟ نامناپذیر ساموئل بکت
من متی هستم و من فرشتهام، منی که به مقابل صلیب آمدهام، مقابل گناه، به این جهان آمدهام، به این جا آمدهام. نامناپذیر ساموئل بکت
این جا هیچ چیز شبانه ای وجود ندارد. این حجم خاکستری که ابتدا تیره و سپس آشکارا کدر و مات میشود، در هر حال، درخشان است. نامناپذیر ساموئل بکت
هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی اش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. نامناپذیر ساموئل بکت
فقط من بشرم و دیگران همگی موجودات آسمانی اند. نامناپذیر ساموئل بکت
با شیوه یا بدون شیوه، باید همه را از خود برانم، موجودات، اشیا، شکلها، صداها و نورها… نامناپذیر ساموئل بکت
آدم همه چیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. نامناپذیر ساموئل بکت
انگار فکر میکند میتوانم برایش کاری انجام دهم. نامناپذیر ساموئل بکت
پشتش خمیده است و انگار باری نامرئی به دوش میکشد. نامناپذیر ساموئل بکت
بی آنکه دهان باز کند، چشمانش را مثل خاکستر با تمام قدرت دیدش به من میدوخت، و هر بار تغییرم میداد و کمی بیشتر به آنچه میخواست تبدیلم میکرد. نامناپذیر ساموئل بکت
این همه مزخرفات چه هنگام پایان یافت؟ اصلا پایان یافته؟ نامناپذیر ساموئل بکت
هنوز هم از آن آموختهها استفاده میکنم، برای پاک کردن مدفوعم. نامناپذیر ساموئل بکت
درباره خودم هیچ چیز نمیخواهم بدانم. نامناپذیر ساموئل بکت
هرگز چیزی اذیتم نمیکند، و با این حال معذبم. نامناپذیر ساموئل بکت
سیذارتا تو شاگرد زیرکی هستی پس این را نیز بیاموز. میتوان به گدایی مهر رفت، میتوان مهر را خرید یا پیشکش گرفت یا در کوچه یافت اما مهر را هرگز نمیتوان از کسی دزدید. سیذارتا هرمان هسه
امید سرگردان نزد گروهی گرانبهاست؛
اما نزد گروهی دیگر جز فریب آرزوهای دور و دراز نیست. آنتیگونه سوفوکلس
اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شده و سوزانده و نابود شد و خاکستر و دود شد. من نمیدانم خاکستر چه شد و نمیتوانستم موقع سوزاندن جسد سوال کنم چون به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه میکنم و فکر میکنم مولکولهای بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها بر فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگلهای انبوه برزیل، یا به صورت برف در جایی، فرو میریزد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
اما وقتی مادر مرد به بهشت نرفت ، چون بهشت وجود ندارد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داشت، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بوده اید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
وجودم لبریز از وحشت است، سرتاسر زندگی ام با وحشت زندگی کردم، وحشت از کتک، توهین، فحش، این جور چیزها را به راحتی میتوانم تحمل کنم، اما هرگز نتوانستم به کتک عادت کنم. عجیب است. حتا از تف هم دردم میگیرد. مالوی ساموئل بکت
خیلی شدیدند، همین ناخوشی هایم، خندقی عمیق، و معمولا از قعر آن بیرون نمیآیم. مالوی ساموئل بکت
زندگی ما چیزی جز مجموعه شرایط چندگانه نیست، شرایطی که هر قدر در جزئیات متنوع باشند، در طرح اساسی خود تابع تصادفند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
تصمیم هایی وجود دارد که هیچ کس نباید ناچار به اتخاذشان شود، گزینه هایی که بار بی اندازهای بر ذهن میگذارند. در نهایت هر چه بکنی سرانجام پشیمان میشوی و تا آخرین روز زندگیت پشیمان میمانی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
قلبهای شکسته گاه بر اثر کار زیاد التیام مییابند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
تا وقتی مطمئن نشوم، امیدم را از دست نمیدهم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
نمی توانم ننویسم. این کتاب تنها چیزی ست که به من نیروی ادامه زندگی میدهد و مانع میشودکه به خودم بیاندیشم و زندگی ام مرا ببلعد، اگر دست از کار بکشم، از دست میروم. فکر نکنم بی کتاب حتی یک روز دوام بیاورم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
گونه ای غم حیوانی و خام مرا در بر گرفت. بی هیچ تصویر یا اندیشهای. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
[خاخام] گفت: هر یهودی گمان میبرد به آخرین نسل یهودیان تعلق دارد. ما همیشه در پایان به سر میبریم و همواره بر آستانهی لحظهی واپسین ایستادهایم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
در واقع هر کس به زبان خصوصی خود سخن میگوید و در حالی که لحظات درک متقابل کاهش مییابد، ارتباط دو نفر به سختی فزاینده ای صورت میگیرد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
با وجود آن چه ممکن است حدس زده باشی، واقعیتها را نمیتوان معکوس کرد. این که میتوانی وارد شوی نمیتواند دلیل توانایی بر خروجت باشد. ورودیها به خروجیها تبدیل نمیشوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که دری که مدتی پیش از آن وارد شده ای، آن گاه که در جست و جویش باز میگردی هنوز سر جای خود باشد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
بعد از تردیدی بیش و کم طولانی در باب نظرها و تصورهایمان تأیید شدن چه خوشایند است. شاید همین است که درد مرگ را کمی تعدیل میکند. مالوی ساموئل بکت
مأوای من در اعماق است، اوه، نه عمیقترین نقطه، جایی میان گِل و لجن و رویه چرب و کثیف. مالوی ساموئل بکت
انگار در طبیعت از هر چیزی ذره ای هست، و آدمهای عجیب و غریب هم همه جا هستند. مالوی ساموئل بکت
اگر زندگی کسی را نجات دهی، خواه و ناخواه باید مسئولیت او را بپذیری و هر دو، تا ابد متعلق به یکدیگر خواهید بود. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
بی دانش، نه میتوان امیدوار بود نه ناامید. بهترین کار ادامه تردید است و در این شرایط، تردید بسیار باشکوه است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
حالا برای همه چیز دیر است، تنها باید ادامه داد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
گاه زندگی ام به نظرم چیزی جز یک سلسله پشیمانی، گمراهی و اشتباهات جبران ناپذیر نمیآید. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
من خودم مدتی مشغول سپوری بودم. واقعیت بسیار ساده است. پس از شروع کار، دست کشیدن از آن تقریباٌ غیرممکن میشود. چون آن قدر انرژی میگیرد که دیگر جایی برای اندیشیدن به چیز دیگری باقی نمیماند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
مسئله اصلی زنده ماندن است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
کمبود، ذهن را وادار به یافتن راه حلهای تازه میکند و ناگهان میبینی ایده هایی در سر داری که هرگز به فکرت نمیرسید. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت میبینیم چه چیزباقی میماند. شاید جالبترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش میآید و این که آیا میتوانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
سرانجام فهمیدم که بعضی پرسشها را نباید مطرح کرد، وقتی در این جا مسائلی وجود دارد که کسی نمیخواهد درباره اش چیزی بگوید. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
… در این جا، عادت کشنده است. مجبورید با هرچیزی طوری رو به رو شوید انگار که هرگز به آن برنخوردهای، حتی اگر صدمین بار باشد. تفاوتی نمیکند. همیشه نخستین بار است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
… بیشتر آدمها همه چیز را رها کرده اند. چون میدانند هر قدر هم تلاش کنند، سر انجام میبازند و وقتی به این نقطه رسیدی هر گونه مبارزه ای بیهوده است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
… میبینی که چقدر دشوار است. این که به سادگی نگاه کنی و با خود بگویی: «آن را میبینم.» کافی نیست، چون اگر شیای که در برابرت قرار دارد مثلاٌ یک مداد یا قطعه ای نان باشد میتوانی چنین کنی، اما هنگامی که به دخترک مرده ای نگاه میکنی که برهنه با سرِ شکسته در کنار خیابان افتاده، چه میشود؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
اما حتی چشم نیز از اشتباه مبرا نیست. چون تنها چیزهای اندکی چناناند که مینمایند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
هیچ چیز سادهتر از قلب نمیشکند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچهها رفتار میکنیم. میدانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی میکنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید میمیرد، وقتی میبینی کمترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصهها پر میکنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
اگه ما تا خرخره توی کثافت فرو بریم اصلا کسی عین خیالش هست ؟ مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
روشنایی برای لحظه ای میدرخشد و سپس بار دیگر شب است. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هیچ آدمی که روزگاری زندگی کرده بود و همواره فکری داشت، مثل ما از پا در نیومد. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق میکنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر میکنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست میدیم!
کلاو: پس فراموشمون نکرده. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
آدم بزرگ تر، آدم احمق تره. و آدم خالیتر. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
تو گریستی به خاطر شب
شب فرا رسید
اکنون در تاریکی گریه کن. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
کلمه هایم اشک هایم هستند، چشم هایم دهانم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
… و لذت اینکه بتواند بگوید، تمام روز وقت دارم، تا اشتباه کنم، جبران کنم، آرام شوم، دست بکشم، ترسی ندارم، بلیتم تا آخر عمر اعتبار دارد. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آدمی ابتدا کم و بیش همیشه خوب است و سرانجام همیشه بد میشود. 1 رمانک لمپن روبرتو بولانیو
آری، من برای همیشه اینجایم، با عنکبوتها و مگسهای مرده، در رقص با لرزش بالهای در بندشان، و من بسیار خوشحالم، بسیار خوشحال، که تمام شد و رفت، آن هن هنها و نفس نفسهای پشت سر من، در فراز و نشیب دره اشک هاشان. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
_آمدم ببینمت
_خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟
_باید ازت مراقبت کنم. داری خودت را نابود میکنی.
_آنچه مرا نابود میکند دیگری است
_می توان میان دیگران تنها زیست
_عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند.
_این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است
_آمده ای نصیحتم کنی؟
_آمده ام کمکت کنم. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
خاتون مهربانترین زن دنیا بود. تمام هفته میوههایی را که به عنوان دسر به او میدادند کناری مینهاد تا وقتی به دیدنش میآیم چیزی برای پذیرایی داشته باشد. ترس او هم قابل فهمترین ترس دنیا بود: ترس از بی کسی. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اما روال عادی زندگی من گویا این بود که هیچ چیز به روال عادی خود برنگردد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
منظره ویرانی آدمها غمانگیزترین منظرهی دنیاست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
شاید بشود آدمها را فهمید اما موقعیتهایی هست که قابل فهم نیستند، چون در اساس تراژیکاند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او داشت به طبیعت خودش پاسخ میداد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من با تصویری زندگی میکردم که میخواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
_ راست است که آتش میخورند و نمیسوزند؟ برق به خودشان وصل میکنند و آسیبی نمیبینند؟
_ راست است.
_ شما هم اینکارها را میکنید ؟
_من نمیتوانم.
_ چطور؟
_ آنها با اعتقاد به من این کارها را میکنند. من با اعتقاد به چه کسی بکنم؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مثل زندانی محکوم به مرگی بودم که مرگش قطعی است اما روز و ساعت آن را نمیداند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یک بار مرد بزرگی که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: «سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا مشروب یا تریاک. ولی یک چیزی را دوست بدار!» همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آن چه که در خیالشان میگذرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آنطور که او مینگریست هر پرسشی هنوز به زبان نیامده بی معنا بودن خودش را آشکار میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
ندیده اید دیوانگانی را که به شما هشدار میدهند که دیوانه نیستند و شما، همه شما نظارگان، به او خندیده اید ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مگر مرز میان جنون و هشیاری برای شخص مجنون، مرز مشخصی است ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یکی میگفت: منه در میان راز با هرکسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود. همهاش نهی. هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن _ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم. از جمله مقاومت کردن را. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد. از کوچکتر که مبادا دلش بشکند. از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد. از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
… میخواستم صاف توی چشم همه نگاه کنم و در عین حال نمیخواستم نگاه دیگران در چشمانم بیفتد. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
تقریبا هر نوع نمایش عالی از اتکا به نفس مرا بی اختیار به تحسین وا میدارد. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
و بدین ترتیب در آن هوای آفتابی با آن تودههای عظیم برگ که از شاخههای درختان بیرون میریخت (درست همانجور که رویش گیاهان را در فیلمهای تند شده سینما میبینیم) این اعتقاد آشنای قدیمی به من بازگشت که با رسیدن تابستان، زندگی از نو شروع میشود. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
آیا میشود بالاخره سری بر من جوانه بزند، سری از آن خودم، که در آن زهرهایی عمل بیاورم شایسته خودم، و پاهایی که زیرشان علف سبز شود، بالاخره در آن جا میبودم، بالاخره میتوانستم بروم، این تنها درخواستی است که دارم، نه، نمیتوانم درخواستی داشته باشم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پر حادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات کندتر بود، کنجکاوی مردم هم درباره دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامه را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان بر میگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم. با آخرین نفسهایم لوئیس بونوئل
آقای رونی: تو تاحالا هیچ هوس کردی یه بچه رو بکشی؟
(مکث)
مثل اینکه آدم یه بدبختی مسلم رو در نطفه خفه کنه.
همه افتادگان _ ترجمه نجف دریابندری مجموعه آثار نمایشی بکت (نمایشنامه) ساموئل بکت
به لب پرتگاه که میرسد، میپرد. شاید بعضی بگویند از نفهمی، اما نه، از زیرکی، مثل بز، با پیچهای خیلی تند به طرف ساحل. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
حرف زدن، چیز دیگری نیست، حرف زدن، خود را خالی کردن، اینجا مثل همیشه، چیز دیگری نیست. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
حتماً مرگ مرا با کس دیگری اشتباه گرفته است. مالون میمیرد ساموئل بکت
در این دنیا هر چه که داشته ام از من گرفته اند، جز همین دفترچه، پس این دفترچه واقعاً برایم مهم است. مغز مداد هم همینطور، داشتم مغزش را فراموش میکردم، اما مغز مداد بدون وجود کاغذ چه اهمیتی دارد؟ مالون میمیرد ساموئل بکت
تنها مسئله ای که هرگز نباید در موردش حرف بزنید خوشبختی شماست. مالون میمیرد ساموئل بکت
آسمان از آنچه شما فکر میکنید دورتر است. مالون میمیرد ساموئل بکت
شماره خوش یُمن. 4. صاحب زایچه باید کارهای تهورآمیز جدیدی را آغاز کند، چون تفاوت میان موفقیت و مصیبت در گروی انجام همین کار است. مرفی ساموئل بکت
روزهای خوش یُمن. صاحب زایچه باید برای جذب بیشترین موفقیت دست به مخاطرات جدیدی بزند. مرفی ساموئل بکت
آن بخش از وجودش که خودش از آن بیزار بود، غرق تمنای سیلیا بود و آن بخش دیگر که او عاشقش بود ، حتی با تصور سیلیا هم ور میچروکید. مرفی ساموئل بکت
گفت: «خدا لعنتت کنه.»
زن جواب داد: «همین کارم داره میکنه.» مرفی ساموئل بکت
خورشید بی آنکه چاره دیگری داشته باشد بر همان چیزهای قدیمی میتابید. مرفی ساموئل بکت
همیشه آرزو میکردم که کاش شب هرگز به پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما به زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصت دو روزه زندگی نهایت استفاده را بکنیم. مالون میمیرد ساموئل بکت
در مفهوم پاداش چیز آزاردهنده ای است. مرز سایه جوزف کنراد
همه راه هایی که به تحقق آرزوهای قلبی انسان ختم میشوند طولانی اند. مرز سایه جوزف کنراد
هر موجودی بدون دلیل زاده میشود، از روی ضعف خودش را امتداد میدهد و به تصادف میمیرد. تهوع ژان پل سارتر
… ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه میدادند، فقط چون که ضعیفتر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط میتوانست از بیرون به سراغشان بیاید. تهوع ژان پل سارتر
… او همیشه دلش میخواست به «لحظههای کامل» برسد. تهوع ژان پل سارتر
انگار وضع بهنجارشان خاموشی است و سخن تب خفیفی است که گاه و بیگاه میگیردشان. تهوع ژان پل سارتر
در مورد قاطرها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازههای سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم میتواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون میمیرد ساموئل بکت
آدم کودن به ندرت تنها میماند. مالون میمیرد ساموئل بکت
اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم. اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بی سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین ، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط درد احتضار است. مالون میمیرد ساموئل بکت
«آدمهای وحشت زده و ناامید جذب شخصیتهای سحر آمیز میشن. شخصیتهای اسطوره ای، مردان حماسی که میترسونن و حضور سیاهی دارن.»
«تو داری به هیتلر اشاره میکنی ، متوجهم.»
«بعضی آدمها بزرگتر از زندگی ان. هیتلر بزرگتر از مرگه. تو فکر میکردی حمایتت میکنه. کاملاً درکت میکنم.» برفک دان دلیلو
آن چیزی که در بستر مرگ عفو میکنیم بی عاطفگی یا طمع بقیه نیست. ما آدمها را بابت توانایی شان برای فاصله گرفتن از خودمان میبخشیم، برای توطئه چینی شان بر ضد ما در سکوت، برای کشتن ما. برفک دان دلیلو
«حرفم اینه که نمیتونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زندهها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدمها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف میزنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق میکنی. نمیتونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
… ما چیزی نیستیم جز ما حصل فعالیت یکسری محرک شیمیایی. برفک دان دلیلو
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
قدرت مردگان در این است که فکر میکنیم همیشه در حال تماشای ما هستند. برفک دان دلیلو
نومیدی سرکشم میکند. به هر کاری قادرم. آه. ما لعنت شده بودیم. کلفتها ژان ژنه
… میدانستم که آن کشتی شبیه زنی است که صرفِ وجودش در قلب انسان شادی ای به دور از هر گونه خودخواهی پدید میآورد. آدم احساس میکند حضور داشتن در دنیایی که آن موجود دَرَش هستی دارد، حس بسیار خوشی دارد. مرز سایه جوزف کنراد
… آه که چقدر زشتم. وای به حال آن که بخواهد اصالت خودش را حفظ کند. (ناگهان از جا میجهد) بسیار خوب. بدرک. در مقابل تمامشان از خودم دفاع میکنم. تفنگم کو! تفنگم کو! (رو به دیوار صحنه میکند، که کلههای کرگدن به آن است، و فریاد کنان) در مقابل همه تان از خودم دفاع میکنم. در مقابل همه تان. من آخرین نفر آدمیزادم. و تا آخر همین جور میمانم. من تسلیم نمیشوم. کرگدن اوژن یونسکو
به سوی خواهرم خاک، معشوقه ام خاک، مادرم خاک… مادرم آسمان. حضرت دوست کریستین بوبن
در آنچه طبیعی است، هیچ شر حقیقی وجود ندارد. کرگدن اوژن یونسکو
آشوب طلب، کرگدنها هستند چون که در اقلیتند. کرگدن اوژن یونسکو
برانژه: (به دودار) آدمیزاد از کرگدن برتر است.
دودار: من خلافش را نمیگویم ولی حرف ترا تأیید هم نمیتوانم بکنم. نمیدانم. تجربه باید ثابت کند. کرگدن اوژن یونسکو
مشقات اخیر بسیار صدمه ام زده بود، موی سرم دسته دسته میریخت، به سر دردهای عجیبی مبتلا شده بودم و از این حیث زیاد عذاب میکشیدم. مخصوصاً هر روز صبح به عصبانیت شدیدی دچار میشدم و هر چه میکردم رفع نمیشد. دستهایم را کهنه پیچ میکردم و چیز مینوشتم زیرا وقتی زیرا وقتی نفسم به پوست میخورد مشمئز میشدم. گرسنه کنوت هامسون
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
… آدمها روی هم رفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده اند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم. تهوع ژان پل سارتر
من میدانم که شب مثل روز نیست؛ میدانم که همه چیز فرق میکند، موضوعهای شب را نمیتوان در روز بیان کرد، برای اینکه دیگر وجود ندارند، وشب ممکن است برای مردمانِ تنها، همین که تنهایی شان آغاز شد، وحشتناک باشد. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
برای انسان در تاریکی همه چیز با روشنایی تفاوت دارد. در تاریکی از جهنم خبری نیست. خورشید همچنان میدمد ارنست همینگوی
دوستی اغلب بر پایه حقارت حریف استوار است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
… یاکوب میدانست که همه انسانها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان میشود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل. مهمانی خداحافظی میلان کوندرا
آب نه با نیروی شگرف، بلکه با چکیدن مداوم و مستمر سنگ را میساید. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
سفید همواره مات میکند. 1984 جورج اورول
هیچ یک از جنبشهای بزرگی که با هدف تغییر دادن دنیا به وجود آمده است نمیتواند تمسخر و تحقیر را تحمل کند. تمسخر زنگاری است که به هر چه بنشیند آن را تحلیل میبرد. شوخی میلان کوندرا
برانژه: من به زحمت قدرت زیستن دارم.
شاید هم دیگر دلم نمیخواهد داشته باشم. کرگدن اوژن یونسکو
اگر قوانین کوچک را رعایت کنی، میتوانی قوانین بزرگ را بشکنی. 1984 جورج اورول
آنچه برای مردم مهم است ، آنچه واقعاً ارزش دارد ، این است که چطور میمیرند. فکر کرد ، در مقایسه با آن ، اینکه چطور زندگی کرده ای اهمیت زیادی ندارد. با این حال ، چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین میکند. وقتی به چهره پیرمرد مرده خیره شد این افکار به سرش راه یافت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی