ادوارد چیزی در من دیده بود که مدت‌ها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه می‌دیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف می‌زد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،‌یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند می‌زد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،‌فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود.
۳ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Mehrabad
‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یک شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۰۸:۳۸
zahralabbafan
‫۶ سال و ۵ ماه قبل، دو شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۰۶
hedgehog
‫۶ سال و ۵ ماه قبل، چهار شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۱