هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره.