تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همهی حقیقتش جدی نگرفت. میشه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمیگیرم که اینجوری نه ترسی از آیندهای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
اورهان پاموک
میدونین که مردا مثل ما نیستن که فرتی اشکشون دربیاد، بیشعورن دیگه، اگه اونا هم مثل ما با گریه کردن بغضشون رو میترکوندن اونقدر زود گور به گور نمیشدن. نام من سرخ اورهان پاموک
کتاب، کتاب، این کتابها که با اون تسلی آبکی که به ناامیدیهامون میدن جز عمیق کردن دردهامون به هیچ دردی نمیخورن. نام من سرخ اورهان پاموک
صفحهای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصهی خسرو و شیرین، همونجای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یهجا بلند و از تو رودخونه رد میکنه و اونور رودخونه هم که خسرو و ندیمههاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیشتر از بازوی برهنهی فرهاد به چشمهای محزون اون نگاه میکنه و بهجای اینکه قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو میبینه، سهتا درخت سروی هم که اینور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشمهای خود نقاش چکیدن. من همهچی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
«من هنوز هم خوشگلم؟ زود بگو دیگه.»
با تموم عشقم توصیفش کردم.
«لباسهام بهم میآد؟»
به توصیفم ادامه دادم.
«عطری که زدم بوش خوبه؟»
این شطرنج عشق رو هر دو چندینبار از نظامی گنجوی خونده بودیم و خوب هم بلد بودیم. برای همین حرکت به حرکت بازی رو ادامه دادیم. نام من سرخ اورهان پاموک
تو رفتی و دیگه خبری ازت نشد. قهر کردن شاید نشونهی عشق باشه ولی نه برای دوازده سال. نام من سرخ اورهان پاموک
از تو باغچه صدایی اومد، شکوره از تو پنجره بیرون رو نگاه کرد تا ببینه صدای چیه. نیمرخش چهقدر زیبا بود. تو اون تاریکی و سرما، بعد از دوازده سال این خوشبختی نصیبم شده بود که از نزدیک یه دل سیر چهرهای رو نگاه کنم که آرومآروم داشت از یادم میرفت. نام من سرخ اورهان پاموک
هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره. نام من سرخ اورهان پاموک
پس، از شما خواهش میکنم که بندهی حقیر را برای همیشه فراموش کنید. دفعهی پیش که بنده را مورد لطف خودتان قرار داده بودید برای اثبات بیگناهیم به پدر چه رنجها که نکشیدم. به همراه این نامه، نقاشییی را هم که در ایام سربههوایی جوانیتان برایم فرستاده بودید پس میفرستم. اینکه آدمها با دیدن یک نقاشی عاشق همدیگر شوند تصوری نادرست است. نام من سرخ اورهان پاموک
اگه یه پرتره از صورت شکوره داشتم، از همونا که استادای ایتالیایی میکشن، اونوقت دیگه وسط این سفر دور و درازم صورت عزیزم رو که سالها بود نمیدیدمش از یاد نبرده و خودم رو بیکسوکار نمیدونستم و میدونستم که یه جایی یه کسی رو دارم هنوز، آخه تا تو دلتون چهرهی عزیزی رو داشته باشین هنوز دنیا مال شماست. نام من سرخ اورهان پاموک
به چهرهی مردم که نگاه میکنم صورتایی رو میبینم که چون هنوز فرصت جنایت براشون پیش نیومده فکر میکنن که خیلی معصومان. نام من سرخ اورهان پاموک
برا فراموش نکردنش خیلی سعی کردم ولی خب قبول کنین که هرچهقدر هم کسی رو دوست داشته باشین اگه برا مدت طولانی نبینیش چهرهاش از یادتون میره. نام من سرخ اورهان پاموک
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما میدانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود میخواند، کجایند آدمهای دیگری که کتاب را خوانده اند؟ زندگی نو اورهان پاموک