حالا، در آن لحظه آشپزخانه بود و اتوی جیزجیزو و مامان گریانم و رشتههای نور آفتاب که از پنجره میافتادند روی میز آشپزخانه. حالا، لحظه ای بود که فکر میکردم ای کاش هرگز چیزی درمورد گیزلا نپرسیده بودم.
حالا، در آن لحظه آشپزخانه بود و اتوی جیزجیزو و مامان گریانم و رشتههای نور آفتاب که از پنجره میافتادند روی میز آشپزخانه. حالا، لحظه ای بود که فکر میکردم ای کاش هرگز چیزی درمورد گیزلا نپرسیده بودم.