وجود انسان، از مدتها پیش کاملا زیادی و بی مورد شده! تقصیر خودشان است خب! دنیا را به مرحله ای رسانده اند که دیگر جایی برای همنوعانشان باقی نمانده. مومو میشائیل انده
solveig
۱۹ نقل قول
از ۵ رمان و ۵ نویسنده
حالا فهمیدیم که اصلا نمیشود به بزرگترها امیدوار بود. من از اول هم بهشان بی اعتماد بودم. اما الان دیگر میخواهم راهم را به کلی ازشان سوا کنم. مومو میشائیل انده
به اعتقاد من بنی نابینا، حتی با چشمان نابینا، تنها شخصی است که میدانم میتواند با وضوح کامل ببیند. چون او قادر است فراتر از ظاهر را ببیند. پسرخاله وودرو روت وایت
و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفه جویی میکردند،وقت کمتری برایشان باقی میماند. مومو میشائیل انده
اما خب، به هر حال گاهی وقتها تمام این چیزها به نظر آدم پوچ و بی اهمیت میآید. و این چیزی است که همه با آن آشنایی دارند. مومو میشائیل انده
چون زمان، خود زندگی ست. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. مومو میشائیل انده
مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست میشکستند. مومو میشائیل انده
در زندگی لحظه هایی هست که آدم میداند هرگز فراموششان نخواهد کرد. هر چقدر هم که بخواهی فراموششان کنی، نمیتوانی، واقعا نمیتوانی. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
دیدن خوشحالی مامان و تماشای گلهای آفتابگردان پشت پنجره دلم را روشن کرد و به آینده امیدوار شدم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
بله، من دلیلهای زیادی دارم که همه را پشت دفتر ریاضی ام نوشته ام و ثابت میکند بابا من را خیلی زیاد دوست داشت، حتی بیشتر از باباهایی که دخترهایشان را بغل میکنند و ادای توی فیلمها را در میآورند و سر دوربین و عکس انداختن هم دعوایشان نمیشود. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
آره خب من وحشی بودم. به خصوص وقت هایی که میخواستم حالی اش کنم که چه قدر دوستش دارم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
هرچه باشد دلداری دادن کار مادرهاست. مگر همیشه این طور نبود که مادرانمان دلداری مان میدادند، به زانوی خون آلودمان چسب زخم میچسباندند، انگشت تاول زده و سوخته مان را میگرفتند زیر شیر آب سرد و سه مرتبه فوتش میکردند. من هنوز بچه بودم و تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که دانیل را محکم بغل کنم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
به گمانم مامان دلش نمیخواست که من یاد آن خاطرات بیفتم. شاید خودش هم دوست نداشت خاطرات گذشته را به یاد بیاورد. چون این جور شبها همیشه خوب و دل انگیز بودند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
پدرها فقط به درد کارهای زمخت میخورند. پدرها چیزهای سنگین را حمل میکنند. پدرها میتوانند دستگاه چمن زنی را راه بیندازیند و بلدند قفسه بسازند. پدرها تویی لاستیک دوچرخهها را وصله میزنند و از کار کردن با ابزار سر در میآورند. پدرها میتوانند درخت اره کنند، اما نه بلدند تربچه بکارند، نه میتوانند چیزی بپرسند و نه میتوانند دلجویی کنند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
صورتش اخم و خنده را باهم داشت. این حالتش را دوست داشتم. یک جورهایی شبیه دو تا چیز باحال بود که باهم ترکیب خوشمزه ای بودند؛ مثل هویج بستنی. هویج بستنی فرهاد حسنزاده
از دست دانیل عصبانی بودم. از دست مادرم عصبانی بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم. و برای اولین بار در عمرم آرزو میکردم که ای کاش با دختری دوست بودم. مثلا با آنا_زوفیا شولتسه _ وترینگ. با دختری که بتوانم سرم را ببرم نزدیک سرش و باهاش پچ پچ کنم و بخندم. با دختری که بتوانم کنارش روی علفهای خشک دراز بکشم و همه چیز را برایش تعریف کنم؛ قضیه ی گیزلا و اردک ماهی و این که تمام کسانی که سرطان دارند آخرش میمیرند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
حالا، در آن لحظه آشپزخانه بود و اتوی جیزجیزو و مامان گریانم و رشتههای نور آفتاب که از پنجره میافتادند روی میز آشپزخانه. حالا، لحظه ای بود که فکر میکردم ای کاش هرگز چیزی درمورد گیزلا نپرسیده بودم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
دانیل گفت: «چرند نگو این قدر. مگر خودت ندیدی که چه قدر زنده و سرحال بود. مطمئنم الان دیگر به کلی یادش رفته که به قلاب نوک زده. ماهیها خاطره ندارند که.»
با خودم فکر کردم: … و صدا هم ندارند. حتی فریاد هم نمیتوانند بزنند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر