اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا میرفتم یک کتاب با خود میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتاب خواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلا آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم.