سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور میکنم از این جهان همچون روح. شبها آیا هیچکس توجه میکند به جغد روی درخت، به خفاشی که میخورد به شیشهی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبتاند، به چشمهایی که بازتاب دارند مثل آب و مینوشند مثل کاغذخشککن، ترحمی که سوسو میزند بهآرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار میدهند خودشان را در آن که بخوابند؟