من نمیتوانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه میکرد از اندوه.
و او میرقصید، میرقصید با موزیک و ریتم دایرهی زمین؛ میچرخید با چرخش زمین، مثل صفحهای گرد، وقتی چهرهها یکسان هم به جانب نور میچرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز میرقصید. سابینا آنائیس نین
بریدههایی از رمان سابینا
نوشته آنائیس نین
چسبیده بودم به لحظات دوستداشتنی زندگیام، دستهایم به هر ساعت زندگی چنگ میانداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. میخواستم نور، باد، خورشید، شب و همهی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. میخواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آنقدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستمشان. آنها شکستند و دور شدند از من. آنگاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
تو خوشبختی، او گفت، خوشبختی که میتوانی اینهمه احساس کنی، کاشکی من هم میتوانستم اینهمه را حس کنم. تو دستکم زندهای که بتوانی درد را احساس کنی. سابینا آنائیس نین
وقتی مینشینم جلوی آینهام به خودم میخندم. موهام را برس میکشم. جفتی چشم هست، دو بافهی درازِ گیسو، دو پا. نگاه میکنم به آنها مثل تاسهایی در جعبه، در فکر اینکه اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزمشان بیرون میآیند و میشوند من؟ نمیتوانم بگویم چگونه همهی این تکههای مجزا میتوانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست میدهم حس میکنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و اینکه دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین میکنم میترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
ترس از دیوانگی، تنها ترس از دیوانگی ما را بیرون خواهد راند از محدودهی انزوامان، از حریم تنهاییمان. ترس از دیوانگی دیوارهای خانهی پنهانمان را خواهد سوزاند و ما را به جهان بیرون روانه خواهد کرد، در جستوجوی تماسی گرم. جهانها خودساخته و خودپرورده بیش از اندازه پُر از اشباح و غولهایند. سابینا آنائیس نین
من خستهترین زن جهان هستم. بیدار که میشوم خستهام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمیتوانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی بهم بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس میکنم که دور میشوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکیام. میدانم که مردهام. به محض اینکه چیزی بگویم صداقتم میمیرد، دروغی میشود که سردیاش سرد میکند مرا. چیزی نگو، چراکه میدانم تو مرا میفهمی، و من میترسم از فهمت. من یکچنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یکچنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ میکنی به جهانم؛ و آنگاه من افشاشده میمانم و مجبور میشوم قلمرو پادشاهیام را با تو قسمت کنم. سابینا آنائیس نین
هیچگاه ندیدهای که ستارهها فرسوده شوند یا کمنور. آنها هیچگاه نمیخوابند. سابینا آنائیس نین
من نمیتوانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، بهجز از تنهاییام. بگو به من که ستارهها دربارهام چه میگویند. آیا زحل چشمهایی از پیاز دارد که همیشه میگرید؟ آیا عطارد پرهای جوجهای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز میزند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول مییابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
من زنی هستم با چشمهای گربهای سیامی که میخندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من میخندم چرا که من گوش میدهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمهشببازیای هستم که انگشتانی ناماهر میجنبانندش، جنبان و جدا از هم، بههمریختهی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من میخندم، نه هنگامی که خندهام متناسب با حرفهای من است، بلکه متناسب با اعماق نهفتهی حرفم. میخواهم بدانم چه دارد میدود آن زیر که گسسته گشته با آشوبهای تلخ. این دو جریان به هم نمیرسند. در خودم دو زن را میبینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
این کتابی است که تو نوشتهای
و این زن تویی که منام سابینا آنائیس نین
من چهرهی دیگر توام
چهرههای ما لحیم شده به هم با موی نرم، لحیمشده به هم، که نشان میدهد دو نیمرخِ یک روح را. حتا زمانی که مثل نفس از میان اتاقی میگذرم، دیگران را آزار میدهم، میفهمند که من عبور کردهام.
من شعلهی سفید نفسات بودم، نفس باد سمومِ تو که میپژمرد جهان را. من وام گرفتم پیداییِ تو را و به خاطر تو بود که اثرم را بر جهان گذاشتم. من ستایش کردم شعلهی خودم را در تو. سابینا آنائیس نین
تمام کن لرزیدن و تکانخوردن، نفسنفس زدن و لعن کردن را، و دوباره پیدا کن هستهات را که منم. آرام بگیر از مچالگی، اعوجاج و انحراف. برای ساعتی تو من خواهی بود، یعنی، نیمهی دیگر خودت. نیمهای که گمش کردهای. آنچه را که سوزاندهای، شکستهای و پاره کردهای هنوز در دستهای من است: من نگاهدارندهی چیزهای ظریفم و نگاه داشتهام از تو آنچه را که زایلناشدنی است.
حتا جهان و خورشید نمیتوانند نشان بدهند دو چهرهشان را به یکباره.
حالا ما بهطرزی تفکیکناپذیر در هم تنیدهایم. من گرد هم آوردهام همهی تکهها را. بازمیگردانم آنها را به تو. تو دویدهای با باد، در حال پراکندن و نابودی. من دویدهام پشت سرت، مثل سایهات، در حال جمعکردن آنچه که تو افشاندهای در خزانههای عمیق. سابینا آنائیس نین
وقتی تو را دیدم سابینا، بدنم را انتخاب کردم.
میگذارم مرا برداری ببری به باروری نابودیات. من تنی را انتخاب میکنم آنگاه، چهرهای را، و صدایی را. من تو میشوم. و تو من میشوی. خاموش کن راهِ هیجانانگیز تنت را، و تو خواهی دید در من، دست ناخورده، ترسهای خودت را، افسوسهای خودت را. خواهی دید عشقی را که محروم شده بود از شورهای تو، و من میبینم شورهایی را محروم شده از عشق. بیرون بیا از نقشت، و خودت باش در هستهی میلهای حقیقیات. برای یک لحظه دست بردار از انحراف خشنات. رها کن این شیوهی سرکش خشمناکت را. سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور میکنم از این جهان همچون روح. شبها آیا هیچکس توجه میکند به جغد روی درخت، به خفاشی که میخورد به شیشهی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبتاند، به چشمهایی که بازتاب دارند مثل آب و مینوشند مثل کاغذخشککن، ترحمی که سوسو میزند بهآرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار میدهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
دروغهای تو دروغ نیستند، سابینا. آنها تیرهاییاند پرتابشده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمکات خواهم کرد. این منم که دروغ میسازم برای تو و با آن دروغها ما عبور میکنیم از جهان. اما پشت دروغهامان من رها میکنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگترین لذتها توانایی برگشتن از دروغهاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همهی روبناها. سابینا آنائیس نین
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
من سرشار از خاطرهی ناقوسهای آتلانتیس زاده گشتهام. همیشه در حال گوش دادن به صداهایی از دست رفته، در جستوجوی رنگهایی از دست رفته، برای همیشه ایستاده در آستانه، همچون کسی که خاطرات آشفتهاش کرده، و راه میروم با گامهایی شناور. من هوا را با بالههای پهن قاچخوردهام میشکافم و از میان اتاقهای بیدیوار شناورم. سابینا آنائیس نین