من زنی هستم با چشمهای گربهای سیامی که میخندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من میخندم چرا که من گوش میدهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمهشببازیای هستم که انگشتانی ناماهر میجنبانندش، جنبان و جدا از هم، بههمریختهی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من میخندم، نه هنگامی که خندهام متناسب با حرفهای من است، بلکه متناسب با اعماق نهفتهی حرفم. میخواهم بدانم چه دارد میدود آن زیر که گسسته گشته با آشوبهای تلخ. این دو جریان به هم نمیرسند. در خودم دو زن را میبینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک.