من خستهترین زن جهان هستم. بیدار که میشوم خستهام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمیتوانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی بهم بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس میکنم که دور میشوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکیام. میدانم که مردهام. به محض اینکه چیزی بگویم صداقتم میمیرد، دروغی میشود که سردیاش سرد میکند مرا. چیزی نگو، چراکه میدانم تو مرا میفهمی، و من میترسم از فهمت. من یکچنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یکچنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ میکنی به جهانم؛ و آنگاه من افشاشده میمانم و مجبور میشوم قلمرو پادشاهیام را با تو قسمت کنم.