بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، میپختم و میپختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامههای عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه میریختم. سایههای لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر میکردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ میخورد، میریختم و رویشان نمک میپاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست میگرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم میزدم. رشتههای اسپاگتی، مکار هستند و نمیتوانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت میکردم، از لبههای قابلمه میگریختند و در سیاهی شب ناپدید میشدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانههای رنگارنگ به ابدیت به انتظار مینشیند، در آرزوی ربودن رشتههای سر به هوا بی صدا کمین میکرد.