خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ این‌ها فسیل است، ملال‌آور و غم‌انگیز است و چقدر بوی اتاق‌های پر از کاغذهای پاره‌پوره از آن حس می‌شود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافه‌ها، بوی عرق شبانگاهی، کهنه‌پارچه‌های کثیف! نمی‌دانم چرا بعضی از این شخصیت‌ها مخصوصاً انتخاب کرده‌اند که "داشته باشند" ، اما مطمئن هستم، دست‌کم، باید دارایی‌شان را کمتر تو چشم ما می‌کردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. این‌طور سنگین‌تر می‌شد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفه‌کننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطه‌ور کردم. الآن دارم از روزم لذت می‌برم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی!