زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست می‌دادیم و رشته‌ها چگونه می‌گسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ می‌دانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی می‌کردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک می‌شد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشت‌هایش را باز کند و بال و پر بگیرد.