زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
بریدههایی از رمان گریز دلپذیر
نوشته آنا گاوالدا
زمان، آنان را که همدیگر را دوست دارند، از هم جدا میکند و هیچ چیز دیری نمیپاید. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
احساس هر دوی ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمهکاره است. با این همه، بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او نمیتواند با کسی باشد مگر آن که عاشق شود، من نمیتوانم با کسی باشم مگر آن که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد. او به من نیاز دارد و من به او. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
این داستان دستمالهای ضدعفونی کننده مرا بسیار آزار میدهد. این که همیشه دیگری را مثل کیسهای پر از میکروب ببینی، همیشه موقع دست دادن ناخنهایش را نگاه کنی، همیشه خودت را پشت شال گردنت پنهان کنی، همیشه دور بچههایت حفاظ بکشی: دست نزن کثیف است! دستهایت را از آن جا بردار! غذایت را با کسی شریک نشو! کوچه نرو! روی زمین ننشین! فقط جایی بنشین که برایت برچسب چسباندهام! گریز دلپذیر آنا گاوالدا
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود میترسد، من سوار سایه ام میشوم. او چهاربیتیها و قصیدهها را کپی میکند، من از اینترنت نمونه موسیقیها را دانلود میکنم. او شیفته نمایشگاههای نقاشی است، من نمایشگاههای عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمیگوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمیداند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمیتوانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم… گریز دلپذیر آنا گاوالدا