مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
میترا الیاتی
– فکر میکنم بازیچه شدهایم و تو خیلی خوب میدانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی بیبرنده.
– معلوم است داری چی میگویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
– پدرت میداند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین با ما بازی میکند. هم خودش نقش بازی میکند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
– از کجا که نه؟
– از کجا که آره؟ کافه پری دریایی میترا الیاتی
دلت گرفته باشد،
غروب یکشنبه هم که باشد،
بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر میداری،
به خودت میگویی گور پدر مشتری.
تا آن سمت میدان میدوی. طوری که انگار دلت لَک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی.
مسافر زیادی ندارد.
دوربرش هتلهای لوکسی ساخته اند. میترسیدم مهمان خانه را بفروشد و برگردد مسکو.
به فنجان قهوه ام خیره شد:
«می بینم که یه مسافر داری.»
-پدرم که نیست؟
خندید: «شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی…».
نگاش را از روی فنجان برداشت: «می بینم که یه نامه داری.»
-عاشقانه س؟ مادموازل کتی میترا الیاتی
به مادمازل کتی گفتم: تو هیچ وقت عاشق شدی ؟
خاکستری نگاهم کرد. خاکستری غمگینترین رنگ هاست. مادموازل کتی میترا الیاتی