مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
بریدههایی از رمان مادموازل کتی
نوشته میترا الیاتی
دلت گرفته باشد،
غروب یکشنبه هم که باشد،
بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر میداری،
به خودت میگویی گور پدر مشتری.
تا آن سمت میدان میدوی. طوری که انگار دلت لَک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی.
مسافر زیادی ندارد.
دوربرش هتلهای لوکسی ساخته اند. میترسیدم مهمان خانه را بفروشد و برگردد مسکو.
به فنجان قهوه ام خیره شد:
«می بینم که یه مسافر داری.»
-پدرم که نیست؟
خندید: «شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی…».
نگاش را از روی فنجان برداشت: «می بینم که یه نامه داری.»
-عاشقانه س؟ مادموازل کتی میترا الیاتی
به مادمازل کتی گفتم: تو هیچ وقت عاشق شدی ؟
خاکستری نگاهم کرد. خاکستری غمگینترین رنگ هاست. مادموازل کتی میترا الیاتی