از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
جان بنویل
خاطره حرکت را دوست ندارد. ترجیح میدهد همه چیز را بی حرکت نگه دارد دریا جان بنویل
همه کارگرهای واقعی از افسردگی و بی قراری میمیرند. از بس که کار کرده اند و از بس که کار مانده است دریا جان بنویل
چیزی که میخواستم از اول تا آخر این بود که توی گوشه یی بخزم و خودم راحفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاههای سرد و بی اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم دریا جان بنویل
خاطرات همیشه میخواهند خود را با جاهایی که از گذشته به یاد میآورند، وفق دهند دریا جان بنویل
شامگاه آخرین شعاعهای نور را با شن کش به آسمان میریخت دریا جان بنویل
زندگی طولانی باعث شده بود به مرگ رغبتی نشان ندهم دریا جان بنویل
امروزه فقط آدمهای طبقات پایین و مرده ریگ اشراف به خود زحمت ازدواج را میدهند و بقیه به دنبال جفتی برای خود هستند، انگار که زندگی رقص است یا شرکتی تجاری دریا جان بنویل
شاید تمام زندگی لحظه ای طولانی باشد برای ترک دنیا و همه آنچه در آن است دریا جان بنویل
گذشته درون من مثل قلب دوم میتپید دریا جان بنویل
لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر میشود که به نظر میرسد آدم را از بین میبرد. دریا جان بنویل
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمعآوری و کسب تجربههای تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل اینکه کاشیهای سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل