شعبان مرتضی‌زاده نوری

اعلام اولین بخش از برنامه همهمه را در گلوها خفه کرد «دراین لحظه از اولین سخنران ، جاب آقای آدلف هیلتر دعوت می‌کنیم که سخنرانی کند» همه جا سکوت و خفقان محض بود. جهان در حال نابودی کامل بود و آنها از مشهورترین وسفاک‌ترین ، نابودگر بشریت دعوت کرده بودند! پارادوکسی کشنده! کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
برای لحظه ای همسرم را تصور کردم که مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآبی زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر نامدارش! به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است که کسی جز خدا از حکمتش آگاه نیست. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
امروز بر بالای قله ای ایستاده ام که روزی جزء آرزو‌های محالم بوده اند و اکنون که بعد سالها تلاش بر بالای آن ایستاده ام. همه سالها را حماقتی می‌دانم که بیهوده برای رسیدن به سراب جنگیده ام. شاید این دور تسلسل تلاش ،سراب و حباب، حلقه مکاره این روزگار باشد که خداوند به واسطه گناه ممنوعه ما نسانها ،مارا به آن دچار کرده است. تلاش با انگیزه سراب و رسیدن به حباب و… دوباره تلاش، سراب وحباب (از کتاب) کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان می‌گذرد مسئله حیاتی‌تر و بغرنج‌تر می‌شود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،‌زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز می‌افتد امیدمان را کم رنگ‌تر و انفعالمان را بیشتر می‌کند هر چه زمان می‌گذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیع‌تر می‌شود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
از قدیم یاد گرفته بودم که نگاه یک فرمانده، نافذترین نگاهی است که خداوند خلق کرده است چرا که با همین نگاهها، زیر دستانش را به سمت مرگ هدایت می‌کند مرگی که بجای سرشکستگی، غرور مردن را به صاحبش هدیه می‌دهد! برای لحظه ای به یاد دوران حماقتم افتادم که وقتی جوگیر می‌شدم ادا و اطوارهایی عجیب و غریب از خود در می‌آوردم. خلاصه این ادا و اطوارها مثمر ثمر واقع شده بود و توانستم با قدرت فرماندهی که در وجودم فوران می‌کرد، همه را به بیرون رستوران هدایت کنم کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
حتی مشاهیر زیرزمینی به انتظار نشسته بودند تا آخرین پلانِ بازی گردانِ یکتا را ببنند، موسیقی صلح مرتباً از رسانه‌ها پخش می‌شد و از طریق امواج در کائنات پخش می‌شد در حالیکه هیچ کس اعتقادی به معجزه شان نداشت. چرا که معجزهٔ بزرگ همانندعصای موسی همه چیز را می‌بلعید. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
از قبل به این حقیقت رسیده بودم که در اکثر گندکاری ها، دولتمردان به دنبال قربانی می‌گردند و این اندیشه، شَکّم را به یقین تبدیل کرد که ظاهرا قربانی مورد نظر خواهم بود. همانطور که دشمن سازی می‌کنند تا حکومت کنند، قربانی پیدا می‌کنند تا بر بی لیاقتی‌ها سرپوش بگذارند. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
معذب‌ترین چهره را، رئیس جمهور بخود گرفته بود مرد شماره یک و امید یک ملت! چرا که مجبور بود با گوش‌های قرمز شده از شرمِ دروغ، جلوی دروبین ظاهر شود و قاطعانه حرف بزند به طوریکه تصویر یک رئیس جمهور مصمم را از ذهن‌ها پاک نکند! تصور اینکه لحظه ای جای او باشم مو را به تنم، سیخ می‌کرد و مرا نسبت به شغلم امیدوار می‌کرد. آخر رئیس جمهوری هم شد شغل! ؟ نونت کم بود، آبت کم بود که داوطلبانه کاندید ریاست جمهوری شده ای! ؟ تا خودت را ملزم به پاسخگویی به هر مشکل مملکتی بدانی! ؟
شاید این شغل هم از نمونه‌های بارز حماقت انسان است که بعلت «دَبدبه و کَبکَبه اش» به چشم نمی‌آید.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
وقتی صورتم را می‌شستم متوجه شدم صورت پف کرده ام تناسب نه چندان دلچسبی با زیر چشم‌های کبود شده ام، پیدا کرده بود. لب‌های آویزان و پیشانی پر چروک در همجواری صورت چروکیده ام، مرا به تصوری که هموراه از آن فرار می‌کردم نزدیک کرد؛ چقدر پیر شده ام! ؟… در حالیکه از زندگی چیزی جز سختی و نکبت را نصیب خود نکرده بودم! به یاد آیه آسمانی افتادم که در آن، خداوند قسم یاد می‌کند که «ما انسان را در سختی و مشکلات آفریدیم» کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
در حالیکه می‌شد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش می‌کرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه می‌دانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکی‌های که دوست داشتم برایش حرف می‌زدم. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
درست نبود بازنی که فرسنگ‌ها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار می‌کردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده می‌نشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس می‌کردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
درست نبود بازنی که فرسنگ‌ها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار می‌کردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده می‌نشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس می‌کردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک می‌ریخت نمی‌دانستم این موجود زشت اگر سقط می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من می‌کرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده می‌کرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را می‌بینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر می‌کنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها می‌کنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش می‌زدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب می‌شناختم و شریفتر از آن می‌دانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازی‌های پنهانی و خیانت‌های جاودانه نداشت. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر می‌کردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری می‌دانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ می‌خورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ می‌نوشد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
تنِ زنم را پاره پاره خواهند کرد تا شاید اثر زهر دشمنی خیالی را در آن بیابند، همانطور که من طی سالها روحش را پاره پاره کردم تا تقاص خیال پردازی ام را بدهد. همیشه همین طور بوده و خواهد بود، اصلی که در همه جای دنیا استفاده می‌شود؛ دشمن سازی جزء اصول اولیه مردم داری است! اصلی که خیلی از ارزشها به خاطرش، به لجن کشیده می‌شوند! (صفحه 21 کتاب) کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر می‌آورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمی‌داد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتین‌های واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم می‌درخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه می‌زد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچاره‌ها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه می‌خندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمی‌توانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان می‌کردم. خنده‌های قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
از دوره دانشکده نظامی به این حقیقت رسیده بودم که معمولا یک مشت آدم بی پول و پارتی، حاضرند یونیفرم به تن کنند. در طول خدمتم بندرت با نظامیان مُتمکِّنی مواجهه شدم که در لباس خدمت باقی مانده باشند چرا که کسانی زیر تحقیردوران آموزش نظامی، دوام می‌آوردند که راهی برای برگشت نداشته باشند و بنیادی‌ترین و بدترین بخش ارتش‌ها بر این اساس تعریف شده است؛ شخصیت شخصی گریت را خرد می‌کنند تا شخصیت مطیع و فرمانبردار بسازند و این تحول عظیم شخصیتی یک پشتوانه بزرگ می‌خواست ؛ بی نوایی! … کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
خودم همانطور که پیپ می‌کشیدم از پشت شیشه‌های دودی اتومبیل مردم را نگاه می‌کردم. مردمی که اصلا نمی‌دانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف می‌خوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانه‌های توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی می‌رفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی می‌کشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول می‌ساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم می‌آمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن می‌بالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان می‌بالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا می‌پنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟!
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینه‌ها تا پایین شکمش خودنمایی می‌کرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارین‌های زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را می‌داد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا می‌انداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس می‌کردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظه‌های بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد می‌زد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو می‌خورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجه‌های سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر می‌خواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسه‌ها بیارآمید، خواهش می‌کنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی می‌کند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینه‌ها تا پایین شکمش خودنمایی می‌کرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارین‌های زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را می‌داد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا می‌انداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس می‌کردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظه‌های بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد می‌زد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو می‌خورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجه‌های سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر می‌خواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسه‌ها بیارآمید، خواهش می‌کنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی می‌کند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
پیر مرد فیلسوف به دختر نزدیک شد. دختر همان طور که مرا نگاه می‌کرد به مرد اشاره کرد و گفت «مشتریه ؟ برای امشب دیگه تا ندارم…»
پیر مرد گفت: «نه دخترم ، یکی مثل ماست بی خانمانه»
دختر دو پلاستیک مشکی را که دستش بود به پیر مرد داد و وارد چادر بی رنگ و رو و وصله پینه شده کنار آتش شد. از داخل چادر یک پیر زن و چند بچه بیرون آمدند و پیر مرد را دوره کردند. بچه‌ها یکی از یکی بی نواتر بودند. بی نواهایی که سرما به پاهای برهنه شان رحم نمی‌کرد و سوزش خشنش را به آنها هدیه می‌داد. این را می‌شد از پاهای سرخ و ترک خورده شان فهمید.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری