چشمهایش همان چیزی بود که لیان هزاربار هشدارش را داده بود. یک تکه از ناکجایی که به اشتباه کاشته شده بود توی صورت این مرد. مجموعه ای از یاختههای قدرتمندی که وقتی درگیرشان میشدی نمیتوانستی خود را از جادویش رها کنی. نمیتوانی رودررویش به راحتی بگویی نه ناتمامی زهرا عبدی
aisan
۶ نقل قول
از ۲ رمان و ۲ نویسنده
تو اوج ناامیدی،حتا وقتی کسی دارد به خودکشی فکر میکند،واقعا دلش نمیخواهد بمیرد که؛میخواهد یکهو اتفاق خیلی بزرگی برایش بیافتد. ناتمامی زهرا عبدی
گاهی همه چیز مثل کام آخر سیگار است نه میتوانی ولش کنی و نه یک کام سنگین بگیری ناتمامی زهرا عبدی
جوونا کله شون باد داره. فکر میکنن میتونن دنیا رو عوض کنن. تا بوده دنیا همین ریختی بوده. به همین نکبتی. هیچ کسم کاری نتونسته بکنه. از اول عالم بشریت،چقدر آدم جونشونو توی این سیاهچالهها از دست دادن، دنیا عوض شد؟ این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
وسط آواز گفت: ((دختر تو سینما متروپلو یادته؟) )
عماد گفت: ((آره) )
حسام گفت: ((خاک بر سر باباش کنن! دختره رو نداد به من.) )
عماد گفت: ((حسام جون،از کجا معلوم اگر دختره رو میداد به تو،اون میمون گنده هه الان اون نبود؟) )
حسام گفت: ((اینم حرفی یه) ) و بقیه آوازش را خواند. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباسهای تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی میارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی